شما الان این‌جا هستید:

قسمت ۷ نیم‌سکه: کینز ناجی بحران بزرگ (بخش اول)

متن اپیزود

سلام

دو سال و چند ماه پیش طرح اولیه نیم‌سکه داده شد. قرار بود نیم‌سکه روایتی از وقایع و عقاید اقتصادی مختلف باشه. همون‌طور که توسیدید گفته، اعتقاد داشتیم که تاریخ همیشه تکرار می‌شه. پس خیلی از مسائل و مشکلاتی که گریبان‌گیر خود ما هم هست، مسائل و مشکلات جدیدی نیست و راه‌حل‌های عجیب و خلاقانه‌ای هم نمی‌طلبه. امیدوار بودیم با ارائه‌ روایتی از تاریخ عقاید اقتصادی نشون بدیم که برای خیلی از سوالات ما، جواب‌های خوبی وجود داره. امیدوار بودیم نیم‌سکه قدمی باشه هرچند کوچیک برای رسیدن به نقطه مطلوب.

متاسفانه امروز نسبت به روزی که نیم‌سکه رو شروع کردیم، از اون نقطه مطلوب خیلی دورتریم. اگه امروز ازمون بپرسید چرا نیم‌سکه درست می‌کنید، شاید خیلی جواب قاطعی براش نداشته باشیم. اما هنوز معتقدیم که دنیای با نیم‌سکه یه کوچولو از دنیای بدون نیم‌سکه جای بهتریه. امیدواریم شما هم با ما موافق باشید. همین که نیم‌سکه تونسته مخاطبای خودش رو پیدا کنه بهمون برای ادامه کار انگیزه می‌ده. نقدها و تعریف‌هایی که در این یک‌سال از کار ما کردید، خیلی برامون ارزشمنده. از طرف تیم نیم‌سکه ازتون تشکر می‌کنم که همراه ما بودید و برای ادامه کار تشویق‌مون کردید. امیدوارم همچنان از گوش‌کردن به نیم‌سکه لذت ببرید.

۲۸ ژوئن ۱۹۱۴ میلادی. حوالی ساعت ۱۱ صبح جلوی اغذیه‌فروشی شیلر در سارا‌یه‌وو، پایتخت بوسنی و هرزه‌گووین، صدای شلیک دو گلوله شنیده شد. این دو گلوله توسط دانشجویی صرب به سمت ولیعهد اتریش-مجارستان و همسرش شلیک شدن. همسر ولیعهد درجا مرد و خود ولیعهد هم نیم‌ساعت بعد براثر شدت خونریزی جون داد. این دو گلوله انبار بزرگ باروتی رو که در اروپا تلنبار شده بود رو به آتش کشید. جنگ جهانی اول شروع شده بود.

در قسمت قبلی نیم‌سکه به سراغ تورستین وبلن رفتیم، اقتصاددان نروژی‌ای که در جامعه‌ی آمریکا یه بیگانه به حساب می‌اومد و با نگاه تیز و بی‌رحمش جامعه آمریکا رو به نقد کشید. اما فراتر از نگاه انتقادی به جامعه آمریکا، وبلن دستاورد بزرگ‌تری هم داشت و اون، بنیان‌گذاری مکتبی به نام اقتصاد نهادی یا نهادگرایی بود. وبلن چند سال قبل از مرگش به کاری دست زد که اصلاً با روحیاتش نمی‌خوند. او دل به دریا زد و وارد بورس شد. یکی از دوستان وبلن بهش پیشنهاد داد که سهام شرکت‌های نفتی رو بخره. وبلن هم که نگران مشکلات مالی آخر عمری بود، همین کار رو کرد. اما بدشانسی وبلن تا آخر عمر هم رهاش نکرد. او هم مثل میلیون‌ها آمریکایی دیگه تمام سرمایه خودش رو در بورس باخت. این تازه شروع ماجرا بود. موجی حتی ویرانگرتر از جنگ بزرگ در راه بود.

جنگ جهانی اول برای کشورهای اروپایی به معنای پایان دوران اوج‌شون بود. اما برای آمریکایی که خودش رو از جنگ دور نگه داشته بود، این جنگ نقطه آغاز دوره شکوه‌ش بود. برای اولین بار درآمد ملی یک کشور غیر اروپایی از درآمد ملی تمام کشورهای اروپایی بیشتر شده بود. در اواخر دهه ۱۹۲۰ میلادی نرخ بیکاری در آمریکا به نزدیک صفر درصد رسیده بود. آمریکا وظیفه تامین مایحتاج کشورهای اروپایی رو هم به عهده گرفته بود. سیل درآمدی که به آمریکا روونه شده بود، بی‌سابقه بود. وقتی پرزیدنت هربرت هوور[1] گفت «ما، به امید خدا، بزودی روزی را خواهیم دید که فقر از میان ملت‌مان رخت بربسته باشد» خیلی‌ها او رو خوش‌باور و ساده‌لوح خوندند. اما رشد و پیشرفت جامعه آمریکا مشخص بود. یک خانواده معمولی آمریکایی در این دوره از هر خانواده معمولی دیگه‌ای در طول تاریخ بهتر زندگی می‌کرد، بهتر می‌خورد و بهتر می‌پوشید. دوره میلیاردرهای غارتگر هم به آخر رسیده بود. کنگره آمریکا طی چند دهه قوانینی رو برای مبارزه با قدرت این میلیاردرها تصویب و اجرا کرده بود که نتایجش به تدریج در حال نمایش بود.

مهم‌تر از همه، افق دید مردم عادی هم تغییر کرده بود. مردمی که زمانی چشم‌به‌انتظار روزنامه‌های صبح بودن تا ببینن که دیروز کدوم میلیاردر چه کلاه‌برداری جدیدی انجام داده، حالا خودشون به دنبال ثروتمند‌شدن بودن. این دیدگاه جدید رو به بهترین نحو می‌شه در یادداشت جان رسکوب[2]، رئیس حزب دموکرات آمریکا دید که نوشت «همه باید ثروتمند شوند. هرگاه هفته‌ای ۱۵ دلار پس‌انداز و در بورس‌های عادی سرمایه‌گذاری کنند، هرکس در آخر بیست‌سال حداقل ۸۰هزار دلار خواهد داشت و بنابراین ثروتمند می‌شود.»

بله. سودای جدیدی که در جامعه آمریکا به راه افتاده بود، سودای بورس بود. داستان سرمایه‌های کلانی که در بورس نیویورک جمع شده بود، همه رو به تب‌و‌تاب انداخته بود. آرایشگر و واکسی و خانه‌دار و بانکدار همه وارد این قمار بزرگ شده بودند و همه هم برنده بودند و تنها سوالی که ذهن مردم رو مشغول کرده بود این بود که چرا تا حالا این روش کسب ثروت به فکرشون نرسیده بود؟

اما جامعه آمریکا چندان معطل پاسخ سوال خودش نموند. در آخرین هفته خوفناک اکتبر سال ۱۹۲۹ میلادی به‌یکباره بازار بورس نیویورک شکست و فروریخت و همراه باهاش تمام رویاها و آرزوهای مردم کوچه و خیابون هم از بین رفت. سهام‌دارها تا به خودشون اومدن دیدن که قیمت سهم‌هاشون داره کم و کمتر می‌شه. بدون هیچ دلیل مشخص و محسوس ناگهان موجی برای فروش سهام به راه افتاد. همه برای فروش سهام خودشون جلوی ساختمون بورس صف بستند. دلال‌ها از شدت درموندگی زار‌زار گریه می‌کردند. گیج و بهت‌زده به‌چشم خودشون می‌دیدند که چه ثروت‌های هنگفتی مثل برف آب می‌شن. لطیفه‌های تلخ و گزنده‌ای که در این دوره گفته می‌شد گویای وضعیت بود. می‌گفتن هر سهامداری برای اینکه کمبود نداشته باشه و بتونه احتیاجاتش رو رفع کنه بهتره برای احتیاط هفت‌تیری هم تو کیفش داشته باشه. اگر هم کسی می‌خواست تو هتلی اتاق بگیره اول ازش می‌پرسیدند که می‌خواهد اونجا بخوابه یا خودش رو پرت کنه پایین.

جامعه آمریکا بالاخره پاسخ این سوالش رو گرفت که چرا این روش کسب ثروت همگانی به فکر کسی نرسیده بود. اینکه همه باید ثروتمند بشند، توهم محض بود. اما این وضعیت قابل پیش‌بینی بود. بازار بورس برای جذب مقدار مشخصی از منابع مالی ظرفیت داره. وقتی بیشتر از اون ظرفیت به بازار فشار بیاد، بازار از هم می‌پاشه و پایه‌های چوبی این بنای شکوهمند فرو می‌ریزه. البته قابل پیش‌بینی‌بودن وضعیت به معنای آسون‌بودن پیش‌بینی‌ش نبود. کمتر روزی بود که خبر و آماری از وضعیت خوب اقتصاد منتشر نشه. حتی اقتصاددان بزرگی مثل ایروینگ فیشر[3] هم تحت تاثیر اخباری که از پیشرفت سطحی منتشر می‌شد، به خطا اعلام کرد که «ما در فلاتی ره می‌سپاریم که مدام رو به صعود است.» از بدشانسی فیشر فقط یک هفته بعد از این اظهار‌نظرش، بازار بورس سقوط کرد و فیشر هم دستمایه خنده و تمسخر قرار گرفت.

سقوط بورس به معنای این نبود که فقط سهام‌دارها متضرر شده بودن. سقوط بزرگ با سرایت به بخش حقیقی اقتصاد عملاً تمام مردم آمریکا رو درگیر خودش کرد. خیلی‌ها خونه‌هاشون رو از دست دادند. حقوق مردم کاهش پیدا کرد. تعداد بیکاران روز‌به‌روز بیشتر می‌شد. صف‌های خرید کالاها هر روز طولانی‌تر می‌شد. بانک‌ها تک‌به‌تک ورشکسته می‌شدند. بدتر از همه این بود که هیچ نشونه‌ای از پایان این رکود بزرگ نبود و هیچ مفری از این مصیبت بزرگ در دیدرس قرار نداشت. تا سال ۱۹۳۲، یعنی ظرف ۳ سال از سقوط بازار بورس، GDP حقیقی ایالات متحده بیشتر از ۳۰ درصد کاهش پیدا کرد.

در شرایطی که میلیون‌ها بیکار، شریان‌های حیاتی اقتصاد آمریکا رو مسدود کرده بودند، اقتصاددان‌ها دست‌هاشون رو به هم می‌مالیدند و سرشون رو می‌خاروندند و به مغزهاشون فشار می‌آوردند و با توسل به روح آدام اسمیت به دنبال جواب می‌گشتند. اما حتی از تشخیص علت رکود بزرگ هم عاجز بودند چه برسه به اینکه بخوان راه‌حلی براش ارائه بدن. بیکاری، از این نوعی که باهاش روبرو بودند، حتی جزو بیماری‌های احتمالی نظام اقتصادی هم به حساب نیومده بود. بیکاری‌ای که اقتصاددان‌ها می‌شناختند، بیکاری ناشی از مازاد تقاضا در بازار کالا و مازاد عرضه در بازار نیروی کار بود. بیکاری‌ای که بعداً به عنوان بیکاری کلاسیک شناخته شد، بیکاری یک جامعه غنی بود. جامعه‌ای که تولیدکنندگانش نمی‌تونستند تقاضای مصرف‌کنندگان غنی رو برآورده کنند، دچار بیکاری کلاسیک می‌شد. اما بیکاری‌ای که با رکود بزرگ در آمریکا مشاهده می‌شد، از جنس دیگه‌ای بود. این بیکاری، بیکاری جامعه‌ای ثروتمند نبود. بلکه بیکاری جامعه‌ای در حال ورشکستگی بود. در این حالت هم در بازار کالا و هم در بازار نیروی کار اضافه عرضه به وجود میومد. کالاهای تولیدکننده روی دستش مونده بود و پول نداشت که کارگر استخدام کنه. کارگر هم کار نداشت و نمی‌تونست کالاهای تولیدکننده رو بخره. در نتیجه انگار نظام اقتصادی دچار یک پارادوکس عجیب شده بود.

در نگاه اول به نظر میومد بالاخره پیش‌بینی مارکس محقق شده و نظام سرمایه‌داری سقوط کرده. اما در حقیقت مردی که دنبال کشف پاسخ این پارادوکس بود، پاسخ رو در جایی به جز پیش‌بینی‌های مارکسیستی پیدا کرد. این مرد کسی نبود به جز جان مینارد کینز.

کینز انسان فوق‌العاده‌ای بود. در هر رشته‌ای استعداد داشت. مثلاً کتاب پیچیده‌ای در مورد حساب احتمالات نوشت که تحسین برتراند راسل رو برانگیخت. بعد هم با شامه‌ی اقتصادی تیزش از طریق دلالی ارز و اجناس خارجی ثروتی معادل نیم‌میلیون‌دلار جمع کرد. جالبه که این ثروت رو فقط با روزی نیم‌ساعت تماس با آشنایانش اون هم وقتی هنوز از بستر خواب بلند نشده بود، جمع کرد.

جان مینارد کینز فرزند یک خانواده سرشناس انگلیسی بود. پدرش، نویل کینز هم اقتصاددان سرشناسی بود. اما کینز از هر جهت از پدرش پیشی گرفت. جان در سال ۱۸۸۳ چشم به جهان گشود. یعنی درست همون سالی که مارکس چشم از جهان فرو بست. اما این دو مرد که هر دو جزو تاثیرگذارترین انسان‌های دو قرن گذشته هستند، خیلی با همدیگه تفاوت داشتند. مارکس مردی خشن و عبوس بود و به خوشی‌های زندگی اعتنایی نمی‌کرد. در مقابل کینز مردی خوش‌اخلاق و آداب‌دان بود. او عاشق زندگی بود و به تفریح و خوشی‌ نه نمی‌گفت. اگه مارکس طرح سقوط سرمایه‌داری رو ترسیم کرده بود، کینز هم معمار یک سرمایه‌داری پایدار بود.

کودکی کینز مثل کودکی سایر خانواده‌های اشرافی گذشت. جان خردسال از همون بچگی نشونه‌های هوش و نبوغ خودش رو به نمایش گذاشت. چهار سالش بود که مفهوم نرخ بهره رو فهمید. در هفت سالگی به هم‌صحبت ثابت پدرش تبدیل شد. بعد هم به مدرسه‌ای مخصوص کودکان باهوش فرستاده شد. کینز شاگرد اول مدرسه بود. بعد از اتمام مدرسه موفق شد وارد کینگز کالج دانشگاه کمبریج بشه و رشته ریاضی رو دنبال کنه. وقتی آلفرد مارشال استعداد بی‌نظیر کینز رو دید، ازش خواست که ریاضی رو رها کنه و اقتصاد بخونه. در همین دوره روابط اجتماعی کینز هم گسترده‌تر شد و با همکاری دو تن از دوستانش پایه و اساس انجمنی به نام انجمن بلومزبری[4] رو ریخت که تبدیل به انجمن روشنفکران بریتانیا شد.

اما این اعجوبه به غذا هم احتیاج داشت و شغل آکادمیک هم پول زیادی به همراه نداشت. کینز دوست داشت که مدیر شرکت راه‌آهن بشه و یا یک تراست تشکیل بده. اما این شغل‌ها از دسترسش خارج بودن. همین شد که در آزمون خدمات عمومی شرکت کرد. کینز نفر دوم این آزمون شد و کمترین نمره‌ش هم برای اقتصاد بود. البته خودش معتقد بود که طراحان امتحان از خودش کمتر می‌دونستند.

بعد از قبولی، کینز در اداره هند بریتانیا مشغول به کار شد، کاری که ازش نفرت داشت. این شغل برای کینز خیلی روزمره و کم‌اثر بود. به همین خاطر بعد از دو سال از این شغل استعفا داد و به کمبریج برگشت. اما این دو سال هم به بطالت نگذشت. کینز با چیزهایی که در اون اداره یاد گرفته بود، کتابی نوشت به نام مسائل ارزی و مالی هندوستان که مورد تشویق همه قرار گرفت و وقتی که کمیسیون سلطنتی در اون سال برای رسیدگی به مشکلات ارزی هند تشکیل شد، از جان کینز ۲۹ ساله هم برای عضویت در اون کمیسیون دعوت کرد.

وقتی کینز به کمبریج برگشت، مدیریت اکونومیک‌ژورنال، معتبرترین ژورنال اقتصادی بریتانیا، بهش پیشنهاد شد، شغلی که کینز تا آخر عمرش حفظ کرد. حلقه بلومزبری هم کارش گرفته بود و تبدیل شده بود به پرنفوذترین حلقه هنری بریتانیا. هیچ‌وقت تعداد اعضای حلقه از ۳۰ نفر تجاوز نکرد اما عقاید اونها معیارهای هنری انگلستان رو شکل می‌داد. با شروع جنگ جهانی اول حلقه بلومزبری تقریباً از هم پاشید. کینز از طرف وزارت خزانه‌داری به کار دعوت شد. طولی نکشید که در وزارت خزانه‌داری به شخصیت مهمی تبدیل شد و خدمات زیادی برای پیروزی بریتانیا در جنگ انجام داد. بعد از پایان جنگ به فرانسه فرستاده شد تا به امور مالی فرانسه رسیدگی کنه. فرانسه طی جنگ به بریتانیا بدهکار شده بود اما پول زیادی برای بازپرداخت بدهی‌هاش نداشت. در نتیجه فکر جالبی به ذهن کینز خطور کرد. به پیشنهاد کینز فرانسه با فروش یک‌سری از آثار هنری موزه لوور به گالری ملی بریتانیا حسابش رو با بریتانیا صاف کرد.

وقتی به لندن برگشت به یک برنامه باله دعوت شد. در این برنامه بود که کینز با لیدیا لوپوخوفا[5]، رقاص باله روسی، آشنا شد. کینز فیلسوف و دانشمند که دست رد به سینه همه زنان روشنفکر لندن زده بود، عاشق دختر روسی می‌شه که حتی به درستی نمی‌تونه باهاش انگلیسی صحبت کنه. اون دو چند وقت بعد با هم ازدواج می‌کنن. کینز، باز هم خلاف مارکس، ازدواج بسیار موفقی داشت، هرچند که هیچ‌وقت بچه‌دار نشد.

اما علت شهرت کینز حلقه بلومزبری یا خلاقیت‌هاش در مورد هند و فرانسه نبود. چیزی که کینز رو، در کنار آدام اسمیت و کارل مارکس، به یکی از پدران علم اقتصاد تبدیل کرد، بازسازی اروپای بعد از جنگ بود. کینز طی مذاکرات صلح بعد از جنگ از نزدیک شاهد درگیری سران کشورها بود و خودش هم در مقام یک مشاور به شخصیتی تاثیرگذار تبدیل شده بود. کینز در کنفرانس صلح پاریس حضور داشت و از نزدیک کشمکش و زد و بند ویلسون و کلمانسو[6]، رییس جمهور آمریکا و نخست وزیر فرانسه، برای تقسیم غنائم جنگی رو می‌دید. بعد از اون هم در نهایت در مذاکرات وین شرایط بازپرداخت بدهی‌های آلمان تعیین شد. کینز خیلی تلاش کرد که از بستر بیماری‌ای که اون زمان دچارش بود بلند شه و چیزی رو که «جنایت وین» می‌دونست، متوقف کنه. چرا که در مذاکرات وین آلمان موظف به پرداخت غرامت جنگی سنگینی شده بود. افکار عامه مردم اروپا از این قرارداد حمایت می‌کرد اما کینز ریشه جنگی جدید رو در این قرارداد می‌دید. به همین خاطر سه روز قبل از اینکه قرارداد امضا بشه، کینز از سمت خودش استعفا داد. در همون سال هم با خشم و عجله کتابی نوشت به نام نتایج اقتصادی صلح و در اون کتاب رهبران اروپا و قرارداد وین رو به باد انتقاد گرفت.

طولی نکشید که عدم امکان اجرای قرارداد وین به اثبات رسید و در ۱۹۲۴ قرارداد جدیدی امضا شد که شرایط بازپرداخت بدهی‌های آلمان رو تسهیل می‌کرد. این ماجرا شهرت کینز رو باز هم بیشتر کرد.

بعد از جنگ، کینز مشاغل دولتی رو رها کرد و با سرمایه چندهزار پوندی شروع به سفته‌بازی تو بازارهای بین‌المللی کرد. اما تقریباً تمام سرمایه‌ش رو از دست داد. صاحب بانکی که هرگز او رو ندیده بود اما تحت تاثیر کارهاش در زمان جنگ قرار گرفته بود، به کمکش اومد و وامی در اختیارش گذاشت. کینز دوباره دست‌و‌پای خودش رو جمع کرد و طولی نکشید که ثروتی به اندازه دو میلیون دلار جمع کرد. این موفقیت کینز اتفاقی نبود. کینز یاد گرفته بود که به اخبار و اطلاعاتی که منتشر می‌شه توجهی نکنه و فقط براساس ترازنامه‌ها و اطلاعاتش از امور مالی و شامه‌ی تیزش در تجارت تصمیم بگیره. در نتیجه فقط اول صبح‌ها تصمیماتش رو اتخاذ می‌کرد و همون موقع هم دستوراتش رو به صورت تلفنی صادر می‌کرد. کینز دیگه مشغول پول درآوردن شده بود. موفقیت‌های مالیش باعث شد که خزانه‌دار کینگزکالج هم بشه و ظرف مدت کوتاهی دارایی خزانه‌ رو به بیش از ده برابر افزایش بده. بعد مدیریت یک تراست سرمایه‌گذاری رو به‌عهده گرفت و بعد هم مدیر امور مالی یک شرکت بیمه شد. تنها آرزویی که هیچ‌وقت بهش نرسید، اداره یک شرکت راه‌آهن بود.

یک روز کینز با ماکس پلانک از بزرگترین فیزیکدانان جهان مشغول صرف ناهار بود که پلانک رو کرد به کینز و بهش گفت که یه زمانی به این فکر افتاده بوده که وارد علم اقتصاد بشه. اما آخرش پشیمون می‌شه و فیزیک رو ادامه می‌ده چون که اقتصاد به نظرش خیلی سخت اومده بود. کینز بعداً این داستان رو به شوخی برای یکی از دوستاش تعریف کرد و دوستش هم در پاسخ گفت: «عجیبه! همین چند روز پیش برتراند راسل به من گفت که او هم قصد داشته وارد اقتصاد بشه ولی دیده که اقتصاد خیلی آسونه و پشیمون شده!»

سال ۱۹۲۳ کینز دوباره بت‌شکنی کرد. این بار نوبت شکستن بت طلا بود. در زمان حیات مارکس نظام پولی جهان مبتنی بر نظام استاندارد طلا بود. در نظام استاندارد طلا بانک مرکزی هر کشور مقداری طلا در خزانه خودش نگهداری می‌کرد و بسته به مقدار طلایی که داشت اقدام به چاپ پول می‌کرد. بنابراین اگر در دوران استاندارد طلا زندگی می‌کردید، می‌تونستید اسکناس‌هاتون رو ببرید پیش بانک مرکزی و در عوضش طلا بگیرید. حداقل به صورت نظری می‌تونستید این کار رو بکنید. این نظام پولی به مدت یک قرن، نظام پولی حاکم بر جهان بود و بالاخره در سال ۱۹۷۱، وقتی که ایالات متحده آمریکا تبدیل‌پذیری دلار به طلا رو حذف کرد، عملاً از بین رفت. اما زمانی که کینز مقاله‌ای در باب اصلاح پولی رو می‌نوشت، نظام استاندارد طلا، نظام حاکم بر جهان بود و هیچ گزینه دیگری هم براش متصور نبود. بنابراین می‌تونید تصور کنید که وقتی که کینز، ۵۰ سال قبل از حذف نظام استاندارد طلا، اعلام کرد که نظام استاندارد طلا باید با نظام پولی دیگه‌ای جایگزین بشه، چه سروصدایی به‌راه انداخت. طی یکی از همین گفتگوهای کینز با یکی از مخالفینش، کلماتی رو ادا کرد که به گنجینه کلمات قصار زبان انگلیسی اضافه شد. اون مخالف گفت «با توجه به پیشنهاد شما بدیهی است که در درازمدت اقتصادی آسیب‌پذیر خواهیم داشت.» کینز هم با خشکی و سردی جواب داد «در درازمدت همه ما مرده‌ایم.»

بعد در سال ۱۹۳۰ رساله‌ای در باب پول رو نوشت، رساله‌ای طولانی و سخت و طبق معمول، بت‌شکنانه. سوال کینز در این رساله این بود که چرا اقتصاد انقدر نوسانی عمل می‌کنه- بعضی وقت‌ها در حال رشد و پیشرفته و بعضی وقت‌ها گرفتار رکود و کسادی. البته این مسئله چندین دهه ذهن اقتصاددان‌ها رو به خودش مشغول کرده بود و همین‌طور که در اپیزود مارکس دیدیم، کارل مارکس هم برای این مسئله پاسخی ارائه داده بود. مارکس معتقد بود که دورهای تجاری نتیجه عملکرد نظام سرمایه‌داری‌ه و در نهایت موجب سقوط این نظام می‌شه. عده‌ای هم دورهای تجاری رو نتیجه آشفتگی‌های عصبی دسته‌جمعی می‌دونستند و معتقد بودند که با تغییر روحیه افراد از نظر دلسردی و امیدواری و هیجان و ترس، دورهای تجاری به وجود میان. اما این تئوری همچنان ناقص بود. سوال اصلی هنوز بی‌پاسخ بود: چه چیزی باعث ایجاد همچین هیستری‌های عصبی گسترده‌ای می‌شه؟

بعضی از نظریه‌هایی که ارائه شده بودن، بیشتر شبیه یه جوک بی‌مزه بودن تا یک تئوری اقتصادی. مثلاً اقتصاددانی به اسم جوونز[7] علت این مسئله رو لکه‌های خورشیدی می‌دونست! این نظریه یه اشکال کوچولو داشت و اون هم این بود که علت دورهای بازرگانی رو نمی‌تونیم توی آسمون جستجو کنیم و باید روی زمین دنبالش بگردیم.

پاسخی که کینز به این مسئله داد، در واقع تکمیل پاسخ ناقصی بود که مالتوس یک قرن قبل ارائه داده بود: مسئله پس‌انداز.

برای شنیدن پاسخ کینز به مسئله دوره‌های تجاری باید تا اپیزود بعدی نیم‌سکه صبر کنیم.

 

[1] Herbert Hoover

[2] John J. Raskob

[3] Irving Fisher

[4] Bloomsbury

[5] Lydia Lopokova

[6] Georges Clemenceau

[7] Jevons


در آخرین هفته خوفناک اکتبر سال ۱۹۲۹ میلادی به‌یکباره بازار بورس نیویورک شکست و فروریخت. آنچه در ابتدا به یک بحران مالی ساده می‌مانست، به‌سرعت تمام اقتصادهای غربی را در برگرفت. اقتصاددانان برای اولین بار با پدیده‌ای روبرو شدند که هیچ شناختی از آن نداشتند. آنها حتی از شناخت علل «بحران بزرگ» نیز غافل بودند. چه می‌شود که نظام اقتصادی به رکود پایدار در عین بیکاری دچار می‌شود؟ مردی که در پی پاسخ به این پرسش همت گماشت، جان مینارد کینز بود.

نویسنده: علی ملک‌محمدی

راوی: امین قاضی

تدوین و تنظیم: ایمان اسلام‌پناه

کارگردان: بهداد گیلزادکهن

حامی مالی:

گروه فناوری اطلاعات هلو | وب‌سایت

کانال تلگرام پادکست سکه

قسمت هفتم پادکست نیم‌سکه را می‌توانید از وب‌سایت سکه یا برنامه کست‌باکس بشنوید.

به اشتراک بگذارید

تلگرام
واتس‌اپ
توییتر
فیسبوک
لینکدین

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *