متن اپیزود
در یک بعدازظهر تابستانی داغ در سال ۱۹۸۹ میلادی خیابونهای پکن ساکت و خلوت بود. شهر در وضعیت حکومت نظامی قرار داشت. از هیچکس صدا در نمیود. اما اگه گذرتون به ساختمون مرکزی حزب کمونیست چین میوفتاد، صدای دادوبیداد میشندید. توی این ساختمون جلسه مهمی در حال برگزاری بود. رهبران قدرتمند حزب کمونیست چین داشتن سرِ دبیرکل حزب فریاد میزدن و متهمش میکرد. دبیرکل هم در سکوت مطلق نشسته و به جلو خیره شده بود. درست چند هفته پیش جهان با وحشت شاهد قتلعام دانشجویان معترض چینی در میدان تیانآنمن بود، خشونتی که دبیرکل حزب، ژائو ژیانگ، بهشدت مخالفش بود. و امروز ژیانگ متهم شده بود که با همکاری دشمنان داخلی و خارجی برای سقوط حزب تلاش میکرده. ژائو از دبیرکلی حزب خلع شد و تا آخر عمرش تحت بازداشت خونگی قرار گرفت. چند روز بعد از خلعِ مقامِ ژائو، شهردار پکن گزارشی از اعتراضات میدان تیانآنمن رو قرائت کرد. تو گزارش اومده بود که ژائو قصد داشته نظام سوسیالیستی رو کلهپا کنه و یه نظام سرمایهداری لیبرال رو بهجاش سرکار بیاره. شهردار در جایی از گزارش گفت «مخصوصاً قابل ذکر است که در ۱۹ سپتامبر سال گذشته رفیق ژائو ژیانگ با یک اقتصاددان لیبرال افراطی آمریکایی ملاقات داشته است.» ژائو در ۱۹ سپتامبر ۱۹۸۸ با کدوم «لیبرال افراطی» ملاقات کرده بود؟ اقتصاددان آمریکاییای که ظاهراً دستدردست دبیرکل حزب کمونیست چین قصد براندازی رژیم رو داشته، کسی نبود به جز میلتون فریدمن.
در قسمت قبلی نیمسکه به سراغ فردریش فون هایک رفتیم، اقتصاددان اتریشیای که زندگی خودش رو وقف مبارزه با سوسیالیسم و دفاع از آزادی کرده بود. دیدیم که چطور آشنایی با میزس باعث شد که هایک علاقهی خودش رو به سوسیالیسم و قهرمان دوران جوانی خودش، یعنی کینز، از دست بده. بعد از اون هایک تمام هموغم خودش رو گذاشت تا با ایدههای کینز، مبارزه کنه. اما مسیر این مبارزه برای کینز چندان آسون نبود. ناآشنایی با زبان انگلیسی، خارجیبودن و بیپولی باعث شده بود که هایک همیشه یک قدم از کینز عقبتر باشه. اما هایک ناامید نشد. مدرسه اقتصادی لندن هایک رو استخدام کرد تا با قدرت بیشتری با کینز و دانشگاه کمبریج مقابله کنه. در نهایت جنگ جهانی دوم باعث شد که نزاع فکری هایک و کینز نیمهکاره رها بشه. جنگ باعث شد که هایک سراغ ریشهی مشکل بره. هایک باقی عمر خودش رو به مبارزه با سوسیالیسم گذروند. این مبارزه براش سنگینتر از چیزی که باید، تموم شد. جهان سوسیالیستتر از چیزی بود که هایک تصور میکرد. هایک، ناامید از همهجا، به کشور خودش برگشته بود. اما بالاخره یک مرید قدیمی، او رو از کنج عزلت خودش بیرون آورد. این مرید، میلتون فریدمن بود. فریدمن هایک رو دوباره وارد عرصه آکادمیک و سیاسی کرد. اما این مرد زیرک صرفاً نقش مرید و شاگرد هایک رو بازی نمیکرد. فریدمن اندیشههای جدیدی داشت، اندیشههایی که اون رو همردیف اقتصاددانان بزرگی مثل کینز و هایک قرار میداد.
میلتون فریدمن در ۳۱ ژولای سال ۱۹۱۲ در بروکلین نیویورک به دنیا اومد. او جوونترین فرزند از بین چهار فرزند و تنها پسر خانواده بود. پدر و مادرش مهاجران یهودیای بودن که از اروپا اومده بودن. خلاف جان مینارد کینز و حتی فردریش هایک، فریدمن در یک خانواده ناشناس و فقیر به دنیا اومد. بعداً گفت که پدر و مادرش در طول زندگیشون هیچوقت حتی به خط فقر نزدیک هم نشده بودن. پدر میلتون یه کارگر همهکاره بود. مادرش هم تو طبقه اول خونهشون یه مغازه عمدهفروشی رو میچرخوند. با وجود دو منبع درآمد، خانواده فریدمن همیشه مشکل مالی داشت و با قرضوقوله زندگی میکرد.
محیط زندگی میلتون فریدمن و نحوه تربیتش نگاهش به دنیا رو تحت تاثیر قرار داد. موفقیتش در زندگی هم احتمالاً باعث شد که به نامحدودبودن امکان پیشرفت برای یک انسان پرتلاش باور پیدا کنه. فریدمن و خانواده مهاجرش تونستن با تلاش زیاد، تحصیلکردن و پسانداز، فقر رو شکست بدن. در این مسیر دولت تقریباً هیچ کمکی به اونها نکرد. شاید این مسئله بعدها اعتقاد فریدمن به فضائل بازار رو راسختر کرد. همین تجربه فقر باعث شد که فریدمن همیشه برای کاهش فقر دغدغه داشته باشه اما معتقد بود که اقدام دولت برای کاهش فقر فقط وضعیت فقرا رو بدتر میکنه.
زمانی که میلتون ۵ساله بود، وارد دبستان شد. از همون اول هم رگههای هوش و استعداد رو از خودش نشون داد و وسطای کلاس ششم فرستادنش کلاس هفتم. خیلی کتاب میخوند و خیلی خوب صحبت میکرد. وقتی وارد دبیرستان شد بهعنوان یک پسر ریزهمیزه، یکی از باهوشترینها، پرحرف و بامزه شناخته میشد و میتونست آدمها رو جذب خودش کنه.
دهه ۱۹۲۰ میلادی، برای آمریکاییها دههی رفاه و سعادت بود. چندین میلیون خونه و شغل ایجاد شد. نرخ بیکاری کاهش پیدا کرد. ورزش حرفهای بوجود اومد. اهمیت کشاورزی نسبت به صنعت کاهش پیدا کرد. ایستگاههای رادیویی ملی تاسیس شدن. استفاده از ماشینهای شخصی رواج پیدا کرد. سال ۱۹۱۹ از هر ۴ خانواده آمریکایی، فقط یکی صاحب ماشین بود. یک دهه بعد ۳ خانواده از ۴ خانواده مالک ماشین شخصی بودن. فریدمنها هم صاحب ماشین شدن. یک روز میلتون ۱۴ ساله همراه با پدرش سوار ماشین بودن که چرخ ماشین میره روی یک سنگ و میلتون پرت میشه جلو. اون موقع شیشه ماشینها، نشکن نبود و میلتون با سر رفت تو شیشه جلو ماشین. شیشه شکست و لب میلتون رو برید. جای این زخم تا آخر عمر همراه فریدمن باقی موند.
با گسترش استفاده از خودروهای شخصی، حاشیههای شهر بوجود اومدن و رشد کردن و سفرکردن هم آسونتر شد. آسمونخراشها توی شهرهای بزرگ سربرآوردن. این دوره برای عدهای دوره شکوه ایالات متحده محسوب میشه اما برای فریدمن اینطور نبود. برای فریدمن این دوره، دوره آلکاپون و جرمهای سازمانیافتهای بود که به خاطر قانون دولتی ممنوعیت الکل رواج پیدا کرده بودن.
زمانی که میلتون ۱۵ سال داشت، پدرش در اثر حمله قلبی و در سن ۴۹سالگی از دنیا رفت. مرگ پدر تاثیر چندانی روی میلتون نداشت چرا که خیلی با پدرش صمیمی نبود. در ۱۶سالگی از دبیرستان فارغالتحصیل شد و در همین سن هم در دانشگاه راجرز[۱] ثبتنام کرد. میلتون اولین فرد از خانوادهش بود که به دانشگاه میرفت. اما جالبه که تحصیلاتِ دانشگاهیِ این «قهرمانِ بازارِ آزاد و لسهفر» با بورس دولتیای که بهش داده شد، ممکن شد. میلتون برای اولین بار در محیط علمی و فضای روشنفکری قرار گرفته بود. خیلی چیزهایی که در دانشگاه میدید، براش جدید بود. یکی از این چیزهای جدید، علم اقتصاد بود.
میلتون یک سال قبل از رکود بزرگ وارد دانشگاه شد. برای پرداخت هزینههای غیرتحصیلیش مجبور بود کارهای مختلفی مثل پشت دخل وایسادن و گارسونی انجام بده. این تجربه براش خیلی ارزشمند بود. بعداً گفت که تجربه گارسنی باعث شده که درک بهتری نسبت به اهمیت مهارتهای کارآفرینی بدست بیاره. مدیریت رستورانی که فریدمن درش کار میکرد، عوض شد و فریدمن از نزدیک تونست تفاوت بین مدیریت کارا و غیرکارای یک کسبوکار رو ببینه. این درس رو تا آخر عمرش بیاد سپرد.
اولین آشنایی فریدمن با اندیشه لیبرترین از طریق رسالهی «دربارهی آزادی» جان استوارت میل اتفاق افتاد. فریدمن این رساله رو شفافترین و بهترین بیان اصل اساسی لیبرتاریانیسم میدونست. اما این اصل اساسی چیه؟ به اعتقاد فریدمن اینه که تنها علت مشروعی که برای تحمیل قدرت بر اعضای یک جامعه متمدن وجود داره، اینه که نذاریم به دیگران آسیب برسونن.
یکی از شانسهای بزرگ فریدمن در زندگی این بود که دو تا از استاداش، هومر جونز و آرتور برنز بودن. راجرز کالج بزرگ و معروفی نبود و حضور این دو اقتصاددان بزرگ در اون واقعاً عجیب بود. این دو اقتصاددان علاقه به علم اقتصاد رو در فریدمن تقویت کردن. برنز بعداً رئیس فدرال ریزرو شد و جونز هم نایبرئیس شعبه سنتلویی فدرال ریزرو. از قضا سه نفر از برجستهترین شخصیتهای نظریه پولی، یعنی برنز، جونز و فریدمن، همگی در این زمان در راجرز بودن. جونز شاگرد اقتصاددان و فیلسوف بزرگ مکتب شیکاگو، یعنی فرانک نایت، بود که فریدمن هم بعداً شاگردش شد. دانشگاه شیکاگو یکی از دو نهاد مهمی بود که فریدمن طی زندگیش واردش شد. نهاد مهم دیگه، اداره ملی تحقیقات اقتصادی بود که برنز به فریدمن معرفی کرد. برنز بعداً رئیس این اداره شد.
سال دوم دانشجویی میلتون فریدمن، رکود بزرگ شروع شد. زمانی که کشور فلج شده بود و اقتصاددانها نمیتونستن توضیح قانعکنندهای راجعبه رکود بزرگ بدن، فریدمن باید بین دو بورس تحصیلیای که برای تحصیلات عالیه بدست آورده بود انتخاب میکرد. یکی برای ریاضیات بود و دیگری برای اقتصاد دانشگاه شیکاگو. فریدمن اقتصاد رو انتخاب کرد. بیست سال بعد این، فریدمن بود که بالاخره معمای چرایی وقوع بحران بزرگ رو حل کرد.
فریدمن سال ۱۹۳۲ وارد دانشگاه شیکاگو شد. با اینکه وبلن چند سال قبل از این تاریخ مرده بود، اما دانشگاه شیکاگو از نظر اساتید اقتصاد چیزی کم نداشت. اقتصاددانهای بزرگی مثل جیکوب واینر[۲]، فرانک نایت، هنری شولتز و هنری سیمونز عضو هیئت علمی دانشگاه بودن. اختلافنظر و بحث علمی هم بین استادان دانشگاه جریان داشت. دانشجوها هم بسیار باهوش و علاقمند به اقتصاد بودن. زمانی که فریدمن کارشناسی ارشد خودش رو شروع میکرد، پاول ساموئلسون دانشجوی کارشناسی این دانشگاه بود. ساموئلسون سال ۱۹۷۱ جایزه نوبل اقتصاد رو بدست آورد. خلاصه فریدمن در همچین فضای زنده و پویایی قرار گرفته بود، جایی که حتی رویاش رو هم نمیدید.
در همین دوره بود که فریدمن با فرانک نایت آشنا شد. نایت یکی از برجستهترین لیبرالها بود و اکثر دانشجویان دانشگاه شیکاگو اون رو بهنوعی پدر معنوی خودشون میدونستن. فریدمن هم مدتها قبل از اینکه با نایت آشنا بشه از طریق شاگرد قدیمی نایت، یعنی هومر جونز، با ایدههای نایت آشنا شده بود. در نتیجه بهتدریج فریدمن وارد گروهی از دانشجوها شد که دور نایت جمع شده بودن. به این گروه میگفتن «گروه وابستگان نایت». رز دایرکتور[۳]، همسر آینده فریدمن و برادرش، آرون دایرکتور، و همینطور، جورج استیگلر، یکی از بهترین دوستان فریدمن، عوض این گروه بودن. همهی این افراد دانشجوهای نایت و لیبرالهای قسمخورده بودن. گروه وابستگان نایت هسته اولیه چیزی رو تشکیل داد که بعداً بهعنوان مکتب شیکاگو شناخته شد. نایت عموماً بهعنوان پدر معنوی و بنیانگذار مکتب شیکاگو شناخته میشه. اما این فریدمن بود که قرار بود این مکتب رو رهبری کنه و به اوجش برسونه.
شاید مهمترین شخصی که فریدمن در دانشگاه شیکاگو باهاش آشنا شد، همسرش، رز، بود. اونها برای اولینبار تو کلاس اقتصاد پیشرفته واینر با هم ملاقات کردن. واینر دانشجوها رو بهترتیب الفبا تو کلاس مینشوند. واسه همین میلتون و رز کنار همدیگه مینشستن. رز هم مثل میلتون تو سن ۲۰سالگی دانشجوی کارشناسی ارشد دانشگاه شیکاگو بود. خانوادهش در اصل روسی بودن و درست قبل از انقلاب بولشویکی به آمریکا مهاجرت کرده بودن. رز بهترین دختری بود که میلتون میتونست پیدا کنه. اون همسن میلتون، زیبا، باهوش، اقتصادخونده، یهودی، یهکم کوتاهقدتر از میلتون و با هوش ریاضیاتی بالا بود. رابطه ایندو بهتدریج عمیقتر شد تا اینکه بالاخره سال ۱۹۳۸ با همدیگه ازدواج کردن. ازدواج میلتون و رز فراتر از یک ازدواج ساده بود. میلتون و رز طی بیشتر از ۷۰ سال زندگی مشترکشون مقالات و کتابهای زیادی با همدیگه نوشتن. با اینکه رز در زمینه آکادمیک بهاندازه میلتون موفق نبود، اما بخش مهمی از موفقیتهای میلتون مدیون رز بود.
فریدمن دانشجوی پرتلاشی بود. سر کلاس کلی جزوه مینوشت و کتابهایی که میخوند رو هم خلاصه میکرد. سال بعد بورس تحصیلی خوبی برای تحصیل در دانشگاه کلمبیا بهش پیشنهاد شد که باعث شد تصمیم بگیره سال دوم تحصیلات ارشد خودش رو در دانشگاه کلمبیا بگذرونه. کلمبیا و شیکاگو پیشروترین مراکز آموزش اقتصاد در آمریکای اون زمان بودن. شیکاگو به تئوری تاکید داشت و کلمبیا به مطالعات نهادی و کار تجربی. در همین دانشگاه کلمبیا بود که فریدمن با بعضی از بهترین دوستان خودش آشنا شد. فریدمن با اقتصاددانهایی مثل فریتز مکلاپ، که از قضا دوست هایک هم بود، دوست شد. مهمترین فایده این دوستیها برای فریدمن این بود که چند سال بعد موقعیتی شغلی در اداره ملی تحقیقات اقتصادی براش ممکن شد.
پایاننامه کارشناسی ارشد فریدمن راجعبه رابطه بین قیمت سهام بنگاههای راهآهن با درآمد این بنگاهها بود. یکی از نتایجی که از پایاننامهش گرفت این بود که تقریباً هیچ رابطهای بین قیمت یک سهم و عایدیهای ماهانه بنگاه وجود نداره. اما ایده اصلی پشت این نتیجهگیری چی بود؟ ایده این بود که رفتار اقتصادی بیشتر تحت تاثیر انتظارات بلندمدته و نه انتظارات کوتاهمدت. فریدمن بعداً از همین ایده برای معرفی نظریه ارزش خودش و فرضیه درآمد دائمی استفاده کرد.
اما این ایده یک معنای ضمنی فلسفی مهم داشت. فریدمن معتقد شده بود که نمیشه هیچ پیشبینی مطلقی ارائه داد. هیچ دانش مطلقی وجود نداره. آینده، یک سوال بیجوابه و گذشته هرگز کاملاً شناخته نمیشه. فریدمن تفاوت بین نظریه اقتصادی متاخر و نظریه اقتصادی متقدم رو فرض وجود نااطمینانی میدونست. وجود نااطمینانی باعث میشد که انتظارات رو بهجای دانش جایگزین مدلهامون کنیم. هر مطالعهی اقتصادی باید از تحلیل این انتظارات شروع بشه و از این طریق، نااطمینانی جهان رو کم کنه.
سال ۱۹۳۵ فریدمن مشغول انجام پروژهای برای کمیته ملی منابع ایالات متحده شد. این پروژه بزرگترین مطالعه ملی درآمد و مخارج تا اون موقع بود. الان میتونیم با یه جستجوی ساده تو اینترنت این دادهها رو راحت بدست بیاریم اما اون زمان دادهها انقدر راحت در دسترس نبودن. این پروژه دو سال طول کشید. هدف نهایی پروژه این بود که شاخصی برای هزینه زندگی آمریکاییها ارائه بده. اما فراتر از اون، این پروژه برای فریدمن هم منافع شخصی زیادی داشت. این مطالعه به فریدمن کمک کرد که دید بهتری نسبت به رابطه بین درآمد و مصرف پیدا کنه. به علاوه کار در کمیته به فریدمن کمک کرد تا سال ۱۹۳۷ در اداره ملی تحقیقات اقتصادی استخدام بشه.
شاید بشه گفت اداره ملی تحقیقات اقتصادی ایالات متحده، سایهی مردی بود بهنام وسلی کلر میچل، استاد سابق فریدمن در کلمبیا. میچل سالهای زیادی رئیس بخش تحقیقات اداره بود و بهمدت چند دهه تحقیقاتِ برترین اقتصاددانان آمریکا رو هدایت میکرد. کار اصلی خود میچل هم روی چرخههای تجاری بود. میچل ایدهی جدیدی داشت. معتقد بود که وقتی در مورد چرخههای تجاری صحبت میکنیم، وقوع یک شوک کلان با یه تاخیری به اقتصاد اصابت میکنه. مثلاً فرض کنید یه بخشی از کشور سیل اومده باشه. حالا این سیل باعث نمیشه که GDP کشور در لحظه کم بشه. بلکه چند واحد زمانی طول میکشه. کار میچل روی فریدمن هم اثرگذار بود و باعث شد فریدمن ایدهی اهمیت لگ یا تاخیر زمانی بین علت و معلول رو در کارش اقتباس کنه. فریدمن ایده تاخیر زمانی رو روی سیاستهای اقتصادی، بهخصوص سیاست پولی، بکار بست. ایده فریدمن این بود که وقتی مسئلهای توی اقتصاد بوجود میاد، تا دولت بخواد مسئله رو تشخیص بده و تصمیم بگیره که چه باید بکنه و اون کار رو انجام بده و نتایجش رو ببینه، زمان زیادی میگذره. همین فاصله زمانی میتونه اثرگذاری سیاستهای دولت رو کاهش بده. حتی ممکنه وقتی که سیاست دولت بهنتیجه میرسه، مشکل اولیه از بین رفته باشه و سیاست دولت فقط اوضاع رو بدتر کنه.
البته هنوز در این برهه فریدمنِ پولگرا یا مانتاریست، متولد نشده بود. فریدمن هنوز نگاه مثبتی نسبت به بخش عمومی داشت. بهعلاوه کاملاً مخالف نظریه مقداری بود. اون حتی نگاهِ منفیِ کسانی مثل نایت به نظریه عمومی کینز رو هم نمیپذیرفت. حدوداً دو دهه دیگه لازم بود تا فریدمن مانتاریست متولد بشه.
در اداره ملی، فریدمن بهعنوان دستیارِ تحقیقاتیِ دانشجوی سابق میچل در دانشگاه کلمبیا، یعنی سیمون کوزنتس، کار میکرد. کوزنتس یکی از آخرین معلمین فریدمن بود و سال ۱۹۷۱ جایزه نوبل اقتصاد رو بدست آورد. تجربه کار کنار کوزنتس به فریدمن یاد داد که یک اقتصاددان چطور باید کار تجربی انجام بده و با دادهها سروکله بزنه.
بالاخره جنگ جهانی دوم شروع شد. اما آمریکا هنوز وارد جنگ نشده بود و در نتیجه شروع جنگ تاثیر زیادی بر زندگی فریدمنها نداشت. فریدمن اولین موقعیت تدریس خودش رو بهعنوان استاد مدعو توی دانشگاه ویسکانسین بدست آورد. یک سالی که اونجا بود، خیلی براش سال خوبی نبود چرا که اعضای هیئت علمی با دائمیشدن حضور فریدمن مخالف بودن. اما فریدمن استاد محبوبی بود. اون موقع تازه ۲۸ سالش شده بود، یعنی فقط چند سال بزرگتر از دانشجوهای ارشدش و میتونست باهاشون ارتباط خوبی برقرار کنه. بعد از این تجربهی تدریس، فریدمنها به واشینگن رفتن و میلتون در وزارت خزانهداری مشغول به کار شد. طی همین زمان فریدمن با همکاری دو نویسنده دیگه کتابی نوشت بنام «مالیاتگیری برای جلوگیری از تورم». توی این کتاب فریدمن معتقد بود که ریشه تورم، افزایش مخارج مصرفکنندهها، بنگاهها و دولته. نتیجهگیریش هم این بود که باید برای کنترل تورم، مالیاتها رو افزایش داد. او هیچ اشارهای به اثر افزایش عرضه پول بر تورم نکرد. فریدمن هنوز یک مانتاریست نشده بود. بعدها نظر فریدمن ۱۸۰ درجه تغییر کرد و از هر نوع کاهش مالیات حمایت میکرد و هیچ ارتباطی هم بین تورم و مالیات نمیدید.
در همین زمان فریدمن تبدیل شد به یکی از نزدیکترین مشاوران هنری مورگنتاو[۴]، وزیر خزانهداری وقت، و اغلب توی جلسات کنگره همراهیش میکرد. حتی ارتباطش با فدرال ریزرو هم خیلی نزدیک شده بود و بهصورت مرتب با رئیس فدرال ریزرو ملاقات میکرد. کار در دولت باعث شد بینش خوبی نسبت به کارهای دولتی بدست بیاره. بهخاطر قلم خوبش هم اغلب برای بالادستیهاش متن سخنرانی مینوشت. بعداً گفت که بعضی وقتا مجبور میشده تو متن سخنرانیها از کلیشههایی استفاده کنه که باعث میشده خودش عق بزنه و حالش بهم بخوره.
چند سال بعد جنگ به آمریکا هم رسید. یکی از نهادهای آکادمیکی که دولت تامین مالی میکرد، گروه تحقیقات آماری یا SRG بود. این گروه به فریدمن هم پیشنهاد همکاری داد و فریدمن پذیرفت و به نیویورک رفت. بعداً گفت که تنها پشیمونیش از پذیرش این شغل این بود که فرصت شرکت در کنفرانس برتونوودز رو که قرار بود دو سال بعد برگزار بشه و نهادهای مالی دنیای پس از جنگ رو شکل بده، از دست داد.
گروه تحقیقات آماری، گروه بزرگی نبود. ۱۸ عضو اصلی داشت و حدود ۴۰ کارمند. اما اهمیت آکادمیک زیادی برای جنگ داشت. بهقول فریدمن این گروه ۱۸تا از بهترین آماردانهای جهان رو یکجا جمع کرده بود. شغل فریدمن در SRG شبیه هیچکدوم از کارهای دیگهش نبود. در حقیقت کاری که اونجا انجام میداد، کاری از جنس ریاضیات کاربردی بود و قرار بود روشهایی رو برای بهبود کارایی منابع جنگ ارائه بده.
خود فریدمن بهصورت غیرمستقیم در پروژه منهتن و ساخت بمب اتمی نقش داشت. یکی از پروژههایی که روش کار میکرد، توسعه یک مدل آماری بود برای اینکه احتمال عملکرد چاشنی بمب اتم رو حداکثر کنه. هرچند که اون موقع نمیدونست این پروژه قراره کجا استفاده بشه. بقیه پروژههایی که فریدمن باهاشون سروکار داشت هم از همین قماش بودن.
جنگ جهانی دوم با بمباران اتمی هیروشیما و ناگاساکی بهاتمام رسید و حالا فریدمن میتونست برگرده سراغ کارهای خودش. فریدمن به کمک دوست قدیمیش، جورج استیگلر، موفق شد در دانشگاه مینهسوتا مشغول بکار بشه. استیگلر، قدبلند، لاغر و طناز بود و تقریباً ۳۰ سانتیمتر بلندتر از فریدمن. این دو مرد یک اتاق مشترک داشتن و هر دو نفر بعدها جایزه نوبل اقتصاد رو بدست آوردن. بعداً وقتی هر دو نفر در دانشگاه شیکاگو مشغول بکار شدن، یه استیگلر لقب «آقای مایکرو» و به فریدمن لقب «آقای مکرو» دادن. القاب این دو نفر ایهام داشت. هم میتونست مربوط به زمینه کاریشون، یعنی اقتصاد خرد و کلان باشه و هم اشاره به قدشون. اما اینکه شوخی با قد فریدمن بوده باشه، محتملتره. استگیلر بعدها تو زندگینامه خودش اینطوری راجعبه خودش و فریدمن نوشت: «میلتون میخواست دنیا را عوض کن. من فقط میخواستم آن را بفهمم.»
فریدمن و رز تصور میکردن که سالها در مینهسوتا بمونن و زندگی خوبی داشته باشن. اما اینطور نشد. سال بعد دانشگاه شیکاگو به استیگلر پیشنهاد تدریس داد. اما استیگلر توی مصاحبه کاری رد شد چونکه رویکردش به اقتصاد بهاندازه کافی ریاضیاتی نبود. بعد از رد استیگلر، موقعیت کاری به فریدمن پیشنهاد شد و فریدمن هم پذیرفت. با اینکه ضربه روحی بزرگی به استیگلر خورده بود، اما کوچکترین خللی به دوستی این دو مرد وارد نشد. استیگلر بعداً با این مسئله شوخی میکرد و میگفت که با عدمپذیرشش تو شیکاگو بزرگترین خدمت رو به این دانشگاه کرده. خلاصه هرچی که بود رز و فریدمن به شیکاگو برگشتن. همهچیز برای شکوفایی مکتب شیکاگو آماده بود.
در اپیزود بعدی نیمسکه ادامهی داستان فریدمن و مکتب شیکاگو رو دنبال میکنیم.
[۱] Rutgers
[۲] Jacob Viner
[۳] Rose Director
[۴] Henry Morgenthau
زاده در خانوادهای فقیر و بی هیچ حمایتی از طرف دولت، میلتون فریدمن مثال بارز ضربالمثل «از فرش به عرش رسیدن» بود. باور به اهمیت تلاش و آزادی و بیاهمیتی دولت در کنار هوش و سخنوری، فریدمن را تبدیل به قهرمان سرمایهداری کرد.
نویسنده: علی ملکمحمدی
راوی: امین قاضی
تدوین و تنظیم: ایمان اسلامپناه
کارگردان: بهداد گیلزادکهن
حامی مالی:
رسپینا | وبسایت
4 پاسخ
سلام و خدا قوت خدمت همه عوامل مجموعه سکه.من پادکست های نیم سکه رو مرتبا دنبال میکنم بی صبرانه منتظر بعدی هام.واقعا دمتون گرم خیلی متشکرم بابت زحماتتون
سلام و احترام
بسیار خرسندیم که محتواهای نیمسکه برای شما مفید هستند. سعی خواهیم کرد اپیزودهای بیشتری در این حوزه تولید و منتشر کنیم.
سلام نیم سکه واقعا عالیه خیلی ممنون از زحماتتون اما خواهش میکنم متن اپیزود ها رو هم مثل قبل بگذارید تا سریع تر و بهتر بتونیم مطالب رو مرور کنیم
سلام و ادب
متشکریم از لطف و حسن توجه شما
حتما سعی میکنیم متن اپیزودها را بارگذاری کنیم.