متن اپیزود
به نظرتون وضعیت زندگی ما از وضعیت زندگی پدرها و پدربزرگهای ما بهتر شده یا بدتر؟ فکر میکنید که فرزندان ما توی دنیای بهتری از دنیای امروز ما زندگی خواهند کرد یا نه؟ اصلا باید به آینده خوشبین باشیم یا بدبین؟ قبل از اینکه اپیزود این قسمت رو شروع کنیم، خوب به جواب این سوال فکر کنید. پاسخی که دیوید ریکاردو و رابرت مالتوس به این سوال دادند احتمالاً باعث شگفتیتون میشه.
در اپیزود دوم پادکست نیمسکه سفر کوتاهی داشتیم به اسکاتلند قرن هجدهم میلادی، جایی که آدام اسمیت، «پدر علم اقتصاد»، زندگی میکرد. دیدیم که اسمیت از پس دنیای جدیداً صنعتیشدهای که به شدت بینظم به نظر میرسید، نظمی رو دید، نظمی که نتیجهی عملکرد یک دست نامرئی بود. و اینجا بود که اقتصاد به عنوان علمی که رفتار اقتصادی آدمها رو مطالعه میکنه، متولد شد. در این اپیزود سراغ دو نفر از اولین اقتصاددانان میریم. کسانی که شاید به اندازهی اسمیت تاثیرگذار نبودن، اما درس ارزشمندی به ما دادند.
اگر الان بخواهیم بدونیم یک کشور چقدر جمعیت داره چکار میکنیم؟ خب فقط کافیه یه جستجوی کوچیک توی اینترنت داشته باشیم. اگه یخرده بیشتر بگردیم، میتونیم جمعیت یک استان، یک شهر و حتی یک روستا رو هم پیدا کنیم. اما تا همین چند ده سال پیش این اطلاعات ارزشمند و دقیق اینقدر راحت قابل دسترس نبود. وقتی مائو، رهبر چین کمونیست، برنامهی یک گام بزرگ به جلو رو شروع کرد، هیچ نگرانیای از بابت اینکه چند میلیون نفر به خاطر این برنامه میمیرند نداشت، چون که اصلاً هیچ اطلاعاتی دربارهی جمعیت چین وجود نداشت!
همونطور که در اپیزودهای قبل گفتیم، با تولد انسان اقتصادی، نیروی کار ارزش بازاری پیدا کرد و حاضر شد کار خودش رو در ازای بالاترین دستمزد بفروشه. در عین حال نظام بازار تمایل عجیبی به جمعآوری اطلاعات داره و هرچقدر اطلاعات بیشتری وجود داشته باشه، بازار بهتر عمل میکنه. یکی از این اطلاعات لازم، تعداد نیروی کار یا جمعیته.
در اواخر قرن هفدهم میلادی نقشهکشی به اسم گرگوری کینگ براساس گزارشهای اداره مالیات و دفاتر غسل تعمید جمعیت بریتانیا رو حدود ۵ و نیم میلیون نفر تخمین زد که به طور عجیبی به رقم واقعیش نزدیک بود. کینگ اون موقع پیشبینی کرد که جمعیت بریتانیا تا ۶۰۰ سال بعد، یعنی سال ۲۳۰۰ میلادی دوبرابر میشه و ۱۳۰۰ سال بعد از اون، یعنی سال ۳۶۰۰ میلادی مجدداً دوبرابر میشه و به ۲۲ میلیون نفر میرسه. چند سال بعد از کینگ پزشکی به نام دکتر ریچارد پرایس دفاتر اداره مالیات رو بررسی کرد و با قاطعیت اعلام کرد که جمعیت بریتانیا طی صد سال اخیر بیشتر از ۳۰ درصد کاهش پیدا کرده. البته هم کینگ و هم دکتر پرایس اشتباه میکردند اما نظر دکتر پرایس به عنوان نظر غالب پذیرفته شد. کشیشی به نام ویلیام پیلی شکایت داشت که: «مفسدهی کاهش جمعیت بزرگترین آفتی است که کشور را آزار میدهد و اصلاح و افزایش آن باید مقدم بر هر کار دیگر باشد.» حتی ویلیام پیت، یعنی همون نخستوزیری که به اسمیت گفته بود همهی ما شاگردان شما هستیم، یک لایحهی قانونی برای افزایش جمعیت به مجلس برد. توی این لایحه قرار بود دولت برای هر کودکی که متولد میشه به خانوادهها یارانه بده. اما چرا جامعهی انگلستان اون موقع انقدر به دنبال افزایش جمعیت خودش بود؟
بعد از اسمیت بین روشنفکرها و مردم عادی امیدواری زیادی به آینده به وجود اومده بود. شاید بهترین نمونه از این خوشبینی رو بشه در نوشتههای کشیشی به اسم ویلیام گادوین پیدا کرد. گادوین کتابی نوشت به نام عدالت سیاسی که از زمان حال به شدت انتقاد میکرد اما نوید این رو میداد که در آیندهی نزدیک «دیگر چنان نخواهد بود که چند نفر توانگر ببینید و جمعی بیشمار بینوا… دیگر نه جنگ خواهد بود، نه جنایت، نه تشکیلات دادگستری و نه حکومت. از اینها گذشته دیگر نه بیماری خواهد بود، نه پریشانی، دلتنگی، افسردگی و نه خشم و آزردگی.» چه نگاه جالبی! البته مدینهی فاضلهی سوسیالیستی گادوین چندان مورد علاقهی دربار بریتانیا واقع نشد. چرا که عملاً سقوط سلطنت رو تبلیغ میکرد. اما به خاطر گرون بودن کتاب گادوین، تصمیم گرفتن از تعقیبش خودداری کنند. همین شد که ایدهی گستاخانهی گادوین به بحث روز محافل اشرافی تبدیل شد.
یکی از این اشراف، پیرمرد متشخصی بود به نام دانیل مالتوس. مالتوس دوست دیوید هیوم و ستایشگر روسو بود و مثل بقیهی اشراف همعصر خودش از هیچ چیزی به اندازهی بحثهای روشنفکرانه لذت نمیبرد و معمولاً هم حریفی بهتر از پسر خودش، یعنی رابرت مالتوس پیدا نمیکرد. طبیعی بود که این مرید پیر روسو شیفتهی مدینهی فاضلهی گادوین بشه اما پسرش خیلی خوشبین نبود. به همین خاطر پدر و پسر جر و بحث طولانیای رو شروع کردند و مالتوس پسر تصمیم گرفت برای اقناع پدرش، انتقادهای خودش رو روی کاغذ بیاره. مالتوس پیر انقدر تحت تاثیر نوشتهی پسرش قرار گرفت که پیشنهاد چاپش رو داد. و همینطور شد. در سال ۱۷۹۸ میلادی رسالهای بدون نام نویسنده با این عنوان منتشر شد: «رسالهای در باب اصل جمعیت و تاثیر سوء آن در تکامل جامعه». مالتوس با یک ضربه همهی امیدهای همعصرانش رو از بین برد و در چند صفحه زیر پای روشنفکران خوشبین و خوشخیال عصر خودش رو خالی کرد.
اما حرف مالتوس چی بود؟ خیلی خلاصه، مالتوس نشون داد که رشد جمعیت با نسبت هندسی رشد میکنه. یعنی چی؟ یعنی اینکه اگه جمعیت امسال ۲ میلیون نفر باشه، ده سال دیگه میشه ۴ میلیون و ده سال بعدش ۸ میلیون و ده سال بعدش ۱۶ میلیون و همینطور الی آخر. اما نسبت زمینهای کشاورزی با نسبت حسابی رشد میکنه. این یعنی چی؟ یعنی اگر الان ۱۰۰ هکتار زمین زیر کشت باشه، ده سال دیگه میشه ۱۱۰ هکتار، ده سال دوم ۱۲۰ هکتار و همین طور تا آخر. یعنی محدودیتی برای رشد جمعیت نیست اما زمینهای در اختیار بشر محدوده. به همین خاطر جامعه به جایی میرسه که نمیتونه غذای لازم برای اعضاش رو تامین کنه و به فقر و فلاکت میافته.
ضربهی مالتوس به اندازهی کافی کاری بود اما همزمان با او اندیشمند دیگری هم خودش رو آماده میکرد که ضربهی آخر رو بر سر غرور و خودبینیهای عصر خودش وارد کنه. دیوید ریکاردو، تاجر و معاملهگر سهام بسیار موفقی بود که ثروت هنگفتی رو از خرید و فروش سهام جمع کرده بود. ریکاردو کتابی نوشت که به اندازهی کتاب مالتوس تند و تیز نبود اما به همون اندازه در تخریب دنیای شگفتانگیز آدام اسمیت سهم داشت. تصویر اسمیت از جامعه تصویر مسابقهی دویی بود که همه با برادری و برابری با همدیگه جلو میرن و هوای همدیگه رو دارن. اما تصویر ریکاردو از این مسابقهی دو خیلی زشتتر بود. در تصویر ریکاردو همه همدیگه رو میزنن تا جلو بیافتند. در این تصویر طبقات قدرتمند طبقات ضعیف رو زیر پا له میکنند. اما حتی وقتی به ثروتمندترین طبقهی جامعه نگاه کنیم میبینیم که اعضای این طبقه هم برای پول و قدرت بیشتر با هم درگیرن. اسمیت جامعه رو یک خانوادهی بزرگ تصویر میکرد اما ریکاردو اون رو صحنهی رقابت افراد برای پول و قدرت میدید. البته این تغییر نگاه تعجبی نداشت. چهل سال بعد از انتشار ثروت ملل اسمیت، شرایط اجتماعی بریتانیا عوض شده و جامعه بین دو گروه رقیب تقسیم شده بود: از یک طرف صاحبان صنایع برای بیشتر کردن نمایندههاشون در پارلمان تلاش میکردند و از طرف دیگه زمیندارهای بزرگ و ثروتمند نسبت به این تازه واردها خشمگین بودند. اما چرا این دو گروه با هم سر جنگ داشتند؟
ریشهی دشمنی این دو گروه در اصل قیمت مواد غذایی بود. صنعتگرها مدام شکایت داشتند که قیمت مواد غذایی بالاست. داستان از این قرار بود که از زمان اسمیت جمعیت انگلستان رشد کرده بود و انگلستان که زمانی خودش صادرکننده مواد غذایی بود، الان مجبور بود که از خارج مواد غذایی مورد نیازش رو وارد کنه. رشد جمعیت عملاً باعث بالارفتن تقاضا و افزایش قیمت مواد غذایی شده بود. افزایش قیمت مواد غذایی هم سود زمیندارها رو بالا میبرد. وقتی قیمت مواد غذایی بالا رفت، بنگاههای تجاری شروع به واردات گندم و ذرت کردند. طبیعیه که واردات غذا خیلی به طبع زمیندارها خوش نیاد. اینجا بود که جنگ بر سر غذا شروع شد و نتیجهی این جنگ طولانی تصویب قانون غلات بود که باعث میشد واردات غله با تعرفهی گمرکی صورت بگیره. حالا دیگه غذای ارزون برای همیشه از بازار انگلستان خارج میشد.
اما چند سال بعد رشتهی کار از دست زمیندارها خارج شد. جنگ با ناپلئون و قحطی دست به دست هم داد تا قیمت غلات به طرز وحشتناکی بالا بره. این وضعیت نه برای مردم قابل تحمل بود و نه برای صاحبان صنایع. علت نارضایتی صنعتگرها این بود که دستمزد کارگرها با قیمت غذا تعیین میشد. بانکدار بزرگی به نام الگزاندر برینگ در پارلمان انگلستان گفت: «برای کارگر مهم نیست که قیمت یک خروار گندم ۸۴ شیلینگ باشد یا ۱۰۵ شیلینگ. در هر دو حال فقط یک قرص نان خشک نصیب او میشود.» اما قیمت گندم برای صاحبان صنایعی که باید دستمزد کارگر رو میدادند، مهم بود. اینجا بود که جنگ دومی در پارلمان بر سر تعرفه غلات آغاز شد. البته یک سال بعد، جنگ با ناپلئون تموم شد و قیمت غله مجدداً به وضعیت عادی برگشت. اما این به معنای شکست زمیندارها در این جنگ نبود. سی سال دیگه زمان لازم بود که بالاخره قانون غله لغو بشه.
بنابراین قابل فهمه که چرا ریکاردو نسبت به آدام اسمیت نگاه بسیار بدبینانهتری به جامعه داشت. اسمیت در دنیا توازن و هماهنگی میدید ولی ریکاردو در اون پیکار و جدل میدید. اینجا بود که ریکاردو برای دفاع از صنعتگرهای سختکوش و مبارزه با مالکین قدرتمند وارد عمل شد. ریکاردو انگشت اتهام رو به سمت مالکان زمین گرفت و اونها رو عامل عقبموندگی جامعه معرفی کرد.
ریکاردو و مالتوس آدمهای عجیبی بودند. اونها تقریباً هیچ شباهتی به هم نداشتند. مالتوس پسر یکی از اشراف انگلیسی بود و ریکاردو فرزند یک یهودی هلندی مهاجر بود که به تجارت مشغول شده بود. مالتوس به دانشگاه رفته بود و ریکاردو از بچگی پیش پدرش کار کرده بود. مالتوس عمرش رو به تحقیقات دانشگاهی گذروند و تا آخر عمرش استاد دانشگاه باقی موند اما ریکاردو وارد بورس شده و ثروت عظیمی جمع کرده بود. اما نکته جالب اینه مالتوسِ استادِ دانشگاه دلبستهی واقعیتها شده بود و ریکاردوی تاجر، عاشق قوانین انتزاعی و نظریات. اونها به همون اندازه که گذشتهی متفاوتی داشتند، به همون اندازه هم نظرات و عقایدشون متفاوت از یکدیگه بود. اما این مالتوس بیچاره بود که منفور جامعهی خودش شد. مالتوس خطر رشد جمعیت رو دیده بود و برای کنترل جمعیت توصیههایی میکرد که بیرحمانه و غیرانسانی تلقی میشد. یکی از زندگینامهنویسان مالتوس نوشت:«او در عصر خودش بیش از همه هدف تهمت و ناسزا بود. حتی بناپارت هم به اندازهی او دشمن مردم انگلستان نبوده است. مالتوس مردی بود که از شیوع بیماری آبله، از بردگی و از بچهکشی دفاع میکرد، مردی که پس از آن همه بدگویی از زندگی خانوادگی و تولید مثل، سرانجام دل به دریا میزند و تن به ازدواج میدهد.»
البته مالتوس نه شیطان بود و نه فرشته. این درسته که مالتوس نسبت به کمک به فقیران و خانهسازی برای طبقهی کارگر نظر مساعدی نداشت اما همهی این کارها رو به نفع طبقات فقیرتر میدونست. مالتوس معتقد بود که اگر خانوادهای نمیتونه هزینههای زندگی کودکی رو تامین کنه، نباید فرزندی به دنیا بیاره. مالتوس آدم سنگدلی نبود، بلکه بینهایت منطقی بود. برای مردی که معتقد بود «در ضیافت باشکوه طبیعت، غذای کافی برای همه نیست»، طبیعیه که تولید مثل عامل فلاکت تلقی بشه.
ریکاردو درست نقطهی مقابل مالتوس بود. در حالی که مالتوس به سمبل نفرت جامعه تبدیل شده بود، ریکاردو اقتصاددان محترمی بود. مردی بود که از روز اول بخت بهش لبخند زده بود. ریکاردو هم ثروت داشت، هم موقعیت اجتماعی و هم محبوبیت. حتی تونست به مجلس عوام هم راه پیدا کنه و سخنگوی هر دو مجلس بشه. افراد زیادی نبودند که متوجه حرفها و نوشتههای پیچیدهی ریکاردو بشن. اما اصل حرفش برای همه روشن بود: منافع مالک زمین با منافع صنعتگر و بقیه جامعه در تعارضه. همین برای صنعتگرها کافی بود تا ریکاردو رو به قهرمان خودشون تبدیل کنن.
با این وجود و علارغم تمام اختلاف نظراتی که بین مالتوس و ریکاردو وجود داشت، هر دو در مورد نظریهی جمعیت اتفاق نظر داشتند. و عجیبتر از اون اینه که که مالتوس و ریکاردو، با همهی تفاوتهایی که داشتند، به نزدیکترین دوستان همدیگه تبدیل شدند. اونها با همدیگه نامهنگاری میکردند و رفت و آمد داشتند و دوستیشون بیشتر از ۱۰ سال ادامه پیدا کرد. ریکاردو در آخرین نامهاش به مالتوس نوشت: «مالتوس عزیزم، کار من تمام شد. مثل همه کسانی که به بحث و جدل میپردازند، پس از همهی جر و بحثها، هر یک به عقیدهی خود رسیدهایم. درست است که این مشاجرات در رفاقت ما تاثیر سویی به جای نگذاشت، اما اگر هم کاملاً با من همفکر بودی، بیش از آنکه هماکنون دوستت دارم، دوستت نمیداشتم.» ریکاردو چند روز بعد از این نامه مرد. ۱۰ سال دیگه طول کشید تا مالتوس به دوستش ملحق بشه.
بعد از مالتوس و ریکاردو، اقتصاددانها دربارهی موضوع جمعیت بین دو قطب خوشبینی و بدبینی در نوسان بودند. آخرین دورهی بدبینی ما برمیگرده به سالهای بعد از جنگ جهانی دوم. خیلی از آماردانها و دانشمندان علوم اجتماعی پیشبینی کرده بودند که تا چند سال آینده قحطی وحشتناکی در دنیا به وقوع میپیونده. کارشناسی گفته بود که ظرف ده سال آینده مردم پاکستان به آدمخواری میافتند.
اما حالا آونگ به سمت قطب خوشبینی چرخیده. پیشرفتهایی که در تکنولوژی کشاورزی رخ داد، یعنی چیزی که به عنوان «انقلاب سبز» شناخته میشه، عملاً دورنمای قحطی رو از بین برده. از اون موقع سرعت رشد تولید غذا از رشد جمعیت فزونی پیدا کرده. حتی بعضی از کشورهای پیشرفته، مثل آمریکا، اونقدر غذا دارند که مجبورن هر سال بخش زیادی از تولیدات کشاورزی خودشون رو از بین ببرند. اما در عین حال هنوز حدود ده درصد جمعیت جهان از سوءتغذیه شدید رنج میبره. دیگه مسئله، تولید غذا نیست، بلکه توزیع اونه. بعضی از کشورها مازاد غذا دارند و بعضی دیگه، کمبود شدید غذا.
با این وجود بنبست مالتوسی همچنان وجود داره. رشد جمعیت در کشورهای توسعهیافته تقریباً صفر شده اما مناطق فقیر جهان هنوز رشدهای جمعیتی زیادی رو تجربه میکنند. اقتصاددانهایی مثل آبهیجیت بنرجی و استر دوفلو، که جایزهی نوبل اقتصاد رو در سال ۲۰۱۹ بدست آوردند، به ما نشون دادند که کنترل جمعیت چطور میتونه افق زندگی فرزندان خانوادههای فقیر رو بهبود ببخشه. توصیه میکنم که حتماً کتاب اقتصاد فقیر نوشتهی بنرجی و دوفلو رو بخونید. سازمانهای بینالمللی هم تلاش زیادی میکنند تا نحوه کنترل جمعیت رو به مردم این کشورها آموزش بدند. اما مردم و دولتهای این کشورها به خارجیها اعتماد ندارند و اغلب فکر میکنند که خارجیها نقشهای براشون دارند. بمب جمعیتیای که مالتوس در موردش هشدار داده بود، هنوز فعاله. فعلاً فقط میتونیم بشینیم، نگاه کنیم و امیدوار باشیم که این بمب، منفجر نشه.
در قرن ۲۰ام بسیاری از کشورهای در حال توسعه در سراسر جهان سیاستهایی رو برای افزایش جمعیت اجرا کردند. این سیاستها یا جنبهی تشویقی داشتند، مثل اهدای کمک نقدی یا زمین یا وام، یا جنبهی تنبیهی، مثل نرخهای بالاتر مالیاتی برای خانوادههایی که فرزند ندارند. گاهی اوقات هم سیاستهایی خارج از سازوکار بازار مثل ممنوعیت خرید و فروش وسایل کنترل جمعیت یا ممنوعیت تبلیغ و آموزش کنترل جمعیت اتخاذ میشد.
اما چرا دولتهای این کشورها انقدر به دنبال رشد جمعیت خودشون بودن؟ استدلال رایج اینه که جمعیت بیشتر برای یک کشور به معنای نیروی کار بیشتره. عرضه نیروی کار بیشتر هم قیمت نیروی کار یا دستمزد رو میاره پایین. وقتی دستمزد کاهش پیدا کنه، تولیدکنندهها میتونند با هزینهی کمتری کارگران رو استخدام و در نتیجه کالاهای بیشتری تولید کنند. پیامد کلان این اتفاق، افزایش تولید ناخالص داخلی و قدرت ملی کشور در سطح کلانه. از نظر تئوری کلاسیک اقتصاد، این استدلال معقول به نظر میرسه. اما چرا وضعیت کشورهایی که این سیاستها درشون اجرا شده نه تنها بهتر نشده بلکه حتی در خیلی از موارد بدتر هم شده؟
نقص این استدلال در اینه که برای افزایش جمعیت، منابع و امکانات هم باید به همون اندازه افزایش پیدا کنه. یک فرد نیاز به غذا و امکانات پزشکی و مدرسه داره، وقتی بزرگتر میشه دانشگاه میره، بعدش دنبال کار میگرده، وقتی میخواد ازدواج کنه خونه میخواد و وقتی هم عمرش تموم میشه، نیاز به قبر داره. اما همهی این امکانات و منابع نمیتونن پابهپای جمعیت رشد کنند. ساخت مدرسه و دانشگاه و خیابون و بیمارستان و قبرستان سالها طول میکشه. . به علاوه استدلال مالتوس رو یادمون باشه. جمعیت با نرخ هندسی افزایش پیدا میکنه اما منابع اینطور نیستند. مدرسهها تولید مثل نمیکنند. و نتیجهی عدم توازن رشد جمعیت با رشد اقتصادی هم چیزی نیست به جز بحران اجتماعی! درسته که مسئلهی اصلی دیگه غذا نیست، اما قید منابع برای رشد جمعیت همچنان وجود داره. تجربهی صدسالهی کشورهای جهان نشون داده که رشد جمعیت، با وجود رشد اقتصادی صفر یا حتی رشد اقتصادی منفی نتیجهای به جز کاهش رفاه و وقوع بحرانهای اجتماعی در بر نداشته. طبق گزارش سازمان ملل بین سالهای ۱۹۹۶ و ۲۰۱۵ نسبت کشورهای در حال توسعهای که سیاستهای کاهش نرخ رشد جمعیت رو دنبال میکنند، روی ۵۰ درصد ثابت مونده.
از طرف دیگه کشورهای توسعهیافته، که اغلب با مسئلهی پیری جمعیت رو به رو هستند، تلاش میکنند تا نرخ رشد جمعیت خودشون رو افزایش بدهند. در همین بازه زمانی نسبت کشورهای توسعهیافتهای که سیاستهای افزایش جمعیت رو در پیش گرفتن از ۲۳ درصد به ۴۵ درصد رسیده. حالا بسیاری از کشورهای دنیا به دنبال این هستند که نرخ رشد جمعیتشون رو به اندازهی نرخ رشد اقتصادی نگه دارند. میبینیم که نظریه مالتوس و ریکاردو هنوز هم درسهایی برای ما داره.
نگاه اقتصاددانها تا این مقطع زمانی نگاهی از بالا به پایین بود. اونها سعی داشتند با مشاهدهی دنیایی که توش زندگی میکنند، الگوهایی رو پیدا کنند و به بقیه نشون بدن. اونها در مورد درست و غلط این الگوها قضاوتی نداشتند و برای اصلاحشون هم تلاشی نمیکردند. اینجا بود که نحلهی جدیدی از اقتصاددانها و مصلحین اجتماعی ظهور کردند تا نظم موجود رو به چالش بکشند. این گروه، سوسیالیستهای آرمانگرا بودند. در اپیزود بعدی نیمسکه دنیا رو از دریچهی نگاه سوسیالیستها مینگریم. خواهیم دید که این گروه ایدهآلیست وعدهی چه جور بهشتی رو به کارگران جهان میداد. وعدهای که مسیر تاریخ رو تغییر داد.
دیوید ریکاردو و رابرت مالتوس مرثیهخوانان دنیای شگفتانگیز آدام اسمیت بودند. نگاه تیره اما واقعبینانهی آنها به جامعه و اقتصاد تاثیری اساسی بر مطالعات اقتصادی آینده گذاشت. مالتوس و ریکاردو نسبت به وقوع فاجعهای قریبالوقوع هشدار میدادند: بمب جمعیتی!
نویسنده: علی ملکمحمدی
راوی: امین قاضی
تدوین و تنظیم: ایمان اسلامپناه
کارگردان: بهداد گیلزادکهن
حمایت از پادکست سکه و نیمسکه
اپیزود سوم پادکست نیمسکه را میتوانید از وبسایت سکه یا اپلیکیشنهای پادگیر بشنوید.
2 پاسخ
سلام
چرا یک ماهی هست که نمیتونم از podcast ios به پادکستهای شما گوش بدم؟!!
خطا:
Episode unavailable
بقیه کانالها مشکلی ندارند.
سلام و عرض ادب
این مشکل مدتی است که حل شده، میتونید از اپل پادکست، پادکستها را بشنوید.
ممنون از اینکه با پادکست سکه همراه هستید. ❤️