متن اپیزود
«شبحی اروپا را تسخیر کرده است- شبح کمونیسم. تمام قدرتهای کهن اروپا، از پاپ و تزار گرفته تا مترنیخ، گیزو، رادیکالهای فرانسوی و پلیس امنیتی آلمان، همه و همه با یکدیگر متحده شدهاند تا این شبح را شکست دهند.» (کل دو خط با لحن هشداردهنده/پرشور/انقلابی) مانیفست با کلمات شومی شروع میشه. کلماتی که خبر از وحشتی بزرگ برای دولتهای اروپایی میداد.
در قسمت قبلی نیمسکه به سراغ دو تن از سوسیالیستهای آرمانگرا، یعنی رابرت اوون و هنری سنسیمون، رفتیم و دیدیم که چطور ثروتاندوزی سرمایهداران به هزینه کارگران تمام شد و کارگرانِ جان به لب رسیده دست به سلاح بردند. در همین زمان اشراف و سرمایهداران اصلاحگری مثل اوون و سنسیمون سعی کردند که با دعوت از طبقات و گروههای اجتماعی مختلف کاستیهای اجتماعی رو رفع کنند و وضعیت کارگران رو بهبود ببخشند اما در نهایت تلاشهای سوسیالیستهای آرمانگرا راه به جایی نبرد. حالا دیگه اروپا مثل یک انبار بزرگ باروت شده بود و این انبار انقدر بزرگ بود که کل دنیا رو به آتش بکشه.
شبح کمونیسم سراسر اروپا را دربرگرفته بود. سال ۱۸۴۸ سالی بود که نظم کهن اروپا به خودش لرزید. تب انقلابیگری کل اروپا رو فرا گرفته بود.(انقلابگری گفته شد به جای انقلابیگری) جامعه، روزنامهها، اتحادیهها و روشنفکران، همه و همه آماده وقوع تحولی بزرگ بودند. در فرانسه، رژیم لوئی فیلیپ سقوط کرد و شاه هم از کشور گریخت. کارگران پاریسی بدون هماهنگی و برنامهریزی قبلی، شورش کردند و با احتزاز پرچمی سرخ بر سر در ساختمون شورای شهر پاریس، پیروزی خودشون رو اعلام کردند. در بلژیک پادشاهِ وحشتزده اون کشور استعفای خودش رو تقدیم مجلس کرد. خیابونهای برلین سنگرکشی شده بود و صدای شلیک گلولهها از هر طرف شنیده میشد. ایتالیا، اتریش، چک، مجارستان و بقیه کشورهای اروپا همه درگیر شورشهای مردمی و کارگری بودند. مانفیست فریاد میزد که تنها راه بهبود، انقلابه و تنها وسیلهی رسیدن به این هدف، زور و سلاح. «بگذارید طبقات حاکمه از انقلاب کمونیستی به لرزه درآیند. پرولتاریا چیزی به جز جان خود ندارد که از دست بدهد. پرولتاریا دنیا را فتح خواهد کرد!» (لحن پرشور انقلابی)
واقعاً هم طبقات حاکمه به خودشون لرزیدن. در یک لحظهی کوتاه به نظر میرسید که دنیا، زیر و رو شده. انگار که دیگه هیچ چیز به وضع قبلش بر نمیگرده اما حرکتهای خودجوش و بیهدف مثل تیری در تاریکی هستن و به ندرت به هدف میخورن. در ابتدا مردم به پیروزیهایی دست پیدا کردن اما بعدش سرگردون موندند و نمیدونستند که از این به بعد چه کار باید بکنن. شور و هیجان انقلابی یا فروکش کرد و یا سرکوب شد. گارد ملی فرانسه با قتل عام انقلابیهای پاریس، شهر رو پس گرفت. در بلژیک از پادشاه تقاضا کردن که دوباره به سلطنت برگرده. انقلابیهای اتریش و مجارستان هم در خیابونها تیربارون شدند. در آلمان هم انقلابیون به اختلاف خوردن و مملکت رو دودستی تقدیم امپراطور کردند.
بله. انقلاب به پایان رسید! انقلابی که با رستاخیز مقایسه میشد به پایان رسید. جنبش کارگری به بنبست خورد و رهبران این جنبش دستگیر شدند. اگر ماجرا به همین جا ختم میشد، ما امروز در دنیای متفاوتی زندگی میکردیم. اما این پایان نمایش نبود. قیام سال ۱۸۴۸ به هدف خودش رسیده بود و صحنه رو برای نمایش اصلی آماده کرده بود.
مانیفست علارغم تمام شعارها و جملات گزندهش، قرار نبود به احساسات انقلابی مردم دامن بزنه. بلکه کاملاً برعکس، مانیفست دنبال این بود که فلسفهای رو تبیین کنه. اون فلسفه هم چیزی نیست به جز جبر تاریخی. در تصویری که مانیفست از تاریخ ترسیم میکنه، انقلاب پدیدهای اجتنابناپذیره. کمونیسم، بر خلاف سوسیالیسم، به دنبال این نبود که از خواستهها و آرزوهای مردم برای اصلاح جامعه، قصرهای خیالی بسازه. کمونیسم فقط ستارهای رو به مردم نشون میداد و میگفت: میبینید؟ این ستارهی سرنوشت شماست و مقدره که این مسیر رو طی کنه! بنابراین شکست انقلابهای سال ۱۸۴۸ باعث یاس رهبران کمونیسم نشد. اونها مطمئن بودند که در آخر، پیروزی با پرولتاریاست.
مانیفست برنامهای بلندمدت بود. اما نویسندگانش انتظار نداشتند که برای تحقق پیشبینیهاشون مجبور باشن ۷۰ سال دیگه صبر کنند. به علاوه اونها اروپا رو به عنوان بستر وقوع انقلاب در نظر داشتند و حتی به روسیه فکر هم نمیکردند اما همهی ما ادامهی ماجرا رو میدونیم.
مانیفست دقیقاً چی بود؟ مانیفست ترشحات مغز نابغهای به اسم کارل مارکس بود. در واقع اگه بخوایم دقیقتر باشیم، باید بگیم که مانیفست محصول همفکری و همصحبتی مارکس و یار شفیقش، فردریش انگلس، بود.
مارکس و انگلس آدمهای خارقالعادهای بودند. در خارقالعاده بودن اونها همین بس که زمانی نه چندان دور، نیمی از دنیا مثل قدیسها میپرستیدنشون و نیم دیگه ازشون متنفر بودند. اما مارکس و انگلس نه قدیساند و نه شیطان مجسم. نوشتههای اونها هم نه کتاب مقدسه و نه مایه کفر. مثلاً اکثر ما شنیدیم که مارکس گفته «دین، افیون تودههاست.» کمونیستهای روسی از همین جمله برای بستن کلیساها استفاده کردند و مسیحیها هم همین جمله رو نشان الحاد مارکسیستها دونستند. کمتر کسی پیدا میشه که جملات قبلی این جمله رو هم خونده باشه. مارکس میگه «دین، آه انسان دردمند است. عاطفه یک جهان بیقلب است و روح یک دنیای بیروح. دین افیون تودههاست.» (لحن افسوس به زبان شخصیت مارکس) معنی جمله آخر خیلی عوض شد، نه؟ نکته اینه که مارکس نه دشمن دین بود و نه حامی اون. مارکس فقط تلاش میکرد که با نگاهی فلسفی و ماتریالیستی پدیدههای جهان رو با دقت بررسی کنه. مارکسی که ما میشناسیم، خیلی با مارکسی که واقعاً بوده تفاوت داره. همهی مردم مارکس انقلابی رو میشناسند اما به ندرت کسی پیدا میشه که مارکس اقتصاددان رو بشناسه. مارکس انقلابی خیلی زود مرد اما مارکس اقتصاددان هنوز زندهست و سرمایهداری رو به مبارزه دعوت میکنه. بنابراین شناخت بهتر مارکس برای شناخت بهتر علم اقتصاد، ضروریه.
اجازه بدید نگاهی به زندگی پر فراز و نشیب مارکس بندازیم. کارل مارکس پسر دوم یک خانوادهی یهودی و لیبرال بود که مدتی بعد از تولد مارکس، مسیحی شدند. دوستان مارکس، او رو «مور» صدا میکردند. مورها اعراب مسلمانی بودند که قرنها در اسپانیا سکونت داشتند و مارکس هم به خاطر پوست تیره و موهای فر سیاهش شبیه مورها بود. پدر مارکس، هاینریش مارکس، وکیل شناختهشده و محترمی بود اما افکار رادیکالی داشت و به جمعهای مخالف سلطنت رفت و آمد داشت. هاینریش آموزش و تحصیل کارل مارکس رو از سنین پایین شروع کرد و اون رو با اندیشههای ولتر، لاک و سنسیمون آشنا کرد. هاینریش امیدوار بود که کارل راه خودش رو در پیش بگیره و وکیل بشه. اما مارکس جوان خیلی زود به فلسفه علاقهمند شد و سالهای دانشجوییش رو به بحثهای فلسفی گذروند. در همین دوران دانشجویی بود که مارکس با هگل آشنا شد و تحت تاثیرش قرار گرفت. هگل معتقد بود که تغییر، قاعدهی زندگیه. هر اندیشهای حتماً ضد خودش رو هم به وجود میاره و از تقابل این دو اندیشه، سنتزی حاصل میشه که این سنتز هم مجدداً ضد خودش رو به وجود میاره. بنابراین به عقیدهی هگل تاریخ چیزی به جز بیان این کشمکش و برخورد عقاید نیست، چیزی که هگل بهش میگفت «دیالکتیک تاریخی». مفهوم دیالکتیک خیلی به مذاق مارکس خوش اومد. کارل مارکس جوان به گروهی از روشنفکران پیوست که خودشون رو «هگلیهای جوان» مینامیدند. بعد از این که مارکس مدرک دکترای خودش در زمینه فلسفه رو دریافت کرد، تصمیم گرفت که وارد کار دانشگاهی بشه و تدریس کنه. اما دولت پروس به خاطر عقاید افراطیش و دفاع از حکومت مشروطه مانع از تدریس مارکس در دانشگاه شد.
دکتر مارکس جوان به ناچار به حرفهی روزنامهنگاری رو آورد و سردبیر یکی از روزنامههای لیبرال آلمان شد. در همین حول و حوش بود که فردریش انگلس ۲۲ ساله از طریق این روزنامه با مارکس آشنا شد. هر دوی اونها در دانشگاه برلین تحصیل کرده بودند و بعداً سوسیالیست شده بودند. فاصله سنی زیادی هم نداشتند. بنابراین دور از ذهن نبود که بتونن چند ساعتی با هم گپ بزنند. چند وقت بعد موقعی که انگلس داشت از شهر کولن رد میشد، تصمیم گرفت که بره و به مارکس ادای احترام کنه. اما مارکس خیلی سرد باهاش برخورد میکنه. در واقع مارکس از این بچه پولدار کمونیست خیلی خوشش نیومد. وقتی که این دو مرد با همدیگه خداحافظی میکردن، هیچکدوم فکرش رو هم نمیکرد که سرنوشتشون تا آخر عمر به هم گره خورده.
عمر اولین روزنامهای که مارکس سردبیریش رو بر عهده گرفته بود، کوتاه بود. دولت پروس سانسور شدیدی نسبت به عقاید رادیکال مارکس اعمال میکرد. در نهایت هم به خاطر چاپ مقالهای در نقد پادشاهی روسیه، تزار از دولت پروس درخواست کرد که روزنامه مارکس تعطیل بشه و همین طور هم شد. بعد از این مارکس به پاریس رفت تا در فضای بازتری قلم بدست بگیره. اما قبل از اینکه بره با جنی وستفالن، همسایه و همبازی دوران کودکیش، ازدواج کرد. جنی دختر یک اشرافزاده بود. اما آقای وستفالن انسان لیبرال و آزاداندیشی بود و با مارکس جوان در مورد هر موضوعی گفتگو میکرد و البته با ازدواج دخترش با یک سوسیالیست میتونست آزاداندیشی خودش رو اثبات کنه. جنی هم دختر زیبایی بود و خواستگارهای زیادی داشت. اما جنی و کارل دلباخته همدیگه بودن و تصمیم گرفتن با هم ازدواج کنند. زندگی مشترک جنی و کارل پر از عشق و البته غم بود. جنی، دختر یک اشرافزاده، خبر نداشت که بقیه عمرش رو باید در فلاکت و نداری سر کنه. مقدر بود چهار تا از هفت فرزندش رو به دست خودش توی تابوت بذاره. تابوتی که برای پول خریدش مجبور به گدایی شد. با وجود همهی این فلاکتها رابطهی اون دو رابطهای عاشقانه و فداکارانه بود. کارل مارکسی که نسبت به همه خشن و عبوس بود، برای خانوادهش شوهر و پدر فداکاری بود.
کارل مارکس در پاریس هم سردبیری روزنامهی رادیکالی رو بر عهده گرفت که عمرش به اندازه عمر روزنامه اول کوتاه بود. (تلفظ رادیکالی) دومین ملاقات مارکس و انگلس هم دو سال بعد از اولین ملاقات در کافهای در پاریس رقم خورد. انگلس کتاب جدیدش رو که در مورد طبقه کارگر انگلستان نوشته بود، به مارکس نشون داد. انگلس مارکس رو قانع کرد که طبقه کارگر انقلاب نهایی تاریخ رو رقم میزنه. مارکس هم از فلسفهی دیالکتیک تاریخ برای انگلس گفت. اینجا بود که دو مرد برای اولین بار حس کردند که چقدر افکارشون با هم میخونه. جرقهی دوستی مادامالعمر مارکس و انگلس در همین کافهی کوچک پاریسی زده شد. طی یکی دو سال بعد مارکس و انگلس در کافههای پاریس با همدیگه ملاقات میکردند و ایدههاشون رو به همدیگه میگفتند. نتیجهی این بحث و گفتگوی داغ، بسط فلسفهای به نام ماتریالیسم دیالکتیک و نگارش رسالهای به نام مانیفست کمونیست بود.
این فلسفه، دیالکتیکی بود چون که با تغییر سروکار داشت و ماتریالیستی بود چون که با دنیای عقاید و مسائل انتزاعی کاری نداشت بلکه درباره مسائل اجتماعی و مادی بحث میکرد. حرف ماتریالیسم دیالکتیک این بود که نباید مسائلی مثل حقیقت و عدالت رو در فلسفه جستجو کرد بلکه باید در اقتصاد به آنها پاسخ داد. مارکس میگه که هر جامعهای بر یک پایه اقتصادی بنا شده. مثلاً جامعه انسانهای اولیه بر اساس شکار بنا شده بود. جامعه یکجانشین مبتنی بر کشاورزی بود و جامعه مدرن هم بر صنعت. این فعالیت اقتصادی، زیربنای جامعه رو شکل میده. اما جامعه به روبنایی هم نیاز داره. این روبنا هم فرهنگ، قوانین، حکومت و دینه که باید مبتنی و منطبق بر زیربنای جامعه باشه. نمیشه جامعهای شکارگر رو براساس قوانین جامعه صنعتی تصور کرد. همینطور نمیشه انتظار داشت که جامعهی روستایی همون فهمی رو از قانون و حکومت داشته باشه که جامعهی صنعتی داره. البته مارکس عقاید و اندیشهها رو خنثی و بیتاثیر نمیدونه. بلکه میگه که اندیشهها و عقاید خودشون محصول محیط هستند ولی میتونند در محیط تغییر و دگرگونی ایجاد کنند. اما تغییر و دگرگونی فقط در دنیای عقاید اتفاق نمیافته. خود این محیط یا دنیای اقتصاد هم مدام در حال تغییره. اختراع ماشین بخار باعث شد کارگاههای سنتی قدیمی جای خودشون رو به کارخونههای مدرن بدن. در نتیجهی این تغییر روبنای فرهنگی و اجتماعی هم تغییر میکنه. طبقهای از بین میره و طبقهای دیگه به وجود میاد. بازار، طبقه تجار حرفهای رو خلق کرد و کارخانه، پرولتاریا رو. بنابراین تغییر شیوهی تولید، به نهادهای قدیمی فشار وارد میکنه و طبقات جدیدی به وجود میاره که جانشین طبقات قدیمی میشن. همینکه یک شیوه تولید جدید به وجود میاد منافع طبقات صاحب قدرت تهدید میشه و طبقات جدیدی از این وضع منتفع میشن. بنابراین طبقات اجتماعی مدام در حال زیر و رو شدن هستند. در نتیجه این زیر و رو شدن، نزاع طبقاتی درمیگیره. طبقاتی که موقعیتشون به خطر افتاده به جنگ طبقاتی میرن که موقعیت بهتری بدست آوردهاند. تاریخ، دوست کسی نیست. طبقات اجتماعی به تدریج از بین میرن و جای خودشون رو به طبقات جدید میدن. بنابراین تاریخ، نمایشی از مبارزه دائمی و پیوستهی طبقات برای تقسیم ثروت جامعهست.
حالا پیشگویی این نظریه مارکس و انگلس چی بود؟ انقلاب حتمیای که سرمایهداری رو از بین میبره. (لحن پرسش و پاسخ) مارکس و انگلس در دوران حیات خودشون شاهد این بودن که زیربنای نظام سرمایهداری، تولید صنعتی مبتنی بر کار کارگران بود. اما روبنای این نظام، مالکیت خصوصی بود و باعث میشد بخش کوچکی از جامعه که مالکیت ماشینها رو در اختیار دارند، بخش بزرگی از سود حاصل از تولید رو به جیب بزنند در حالی که کارگران، که مهمترین بخش تولید هستند، سهم کمی از سود دارند. در نتیجه به نظر مارکس و انگلس روبنا و زیربنای جامعهی صنعتی با همدیگه تناقض داشتند و این تناقض نمیتونست تا ابد ادامه داشته باشه. سرمایهداری گور خودش رو کنده بود. این جوهرهی حرفی بود که مارکس و انگلس در مانیفست زدن.
توقف مارکس در پاریس هم خیلی طول نکشید. مارکس حتی توی پاریس هم داشت دولت پروس رو قلقلک میداد و همین شد که از پاریس هم اخراج شد. خانواده مارکس در سال ۱۸۴۸ مجبور شد به بروکسل بره. (بره به جای برن) از شانس بدشون در همون سال آتش انقلاب دامنشون رو گرفت و بعد از اینکه پادشاه بلژیک تاج و تختش رو بازپس گرفت، مارکس رو از بلژیک اخراج کرد. مارکس به ناچار به آلمان برگشت و مدیریت روزنامهای رو برعهده گرفت. اما حکومت این بار هم به مارکس رحم نکرد و روزنامهش رو تعطیل کرد. مارکس آخرین شماره روزنامه رو به رنگ سرخ چاپ کرد. رنگی که بعداً نماد کمونیسم شد.
تنها جایی که برای کارل مارکس انقلابی مونده بود، لندن بود. وضعیت مالی مارکس خیلی اسفبار شده بود. بچههای مارکس حتی غذای مناسبی برای خوردن نداشتند. این انگلس، یار و یاور همیشگی مارکس بود که خانوادهی مارکس رو تامین میکرد. انگلس در اون موقع در منچستر زندگی میکرد و در بورس منچستر ثروتی به هم زده بود. از طریق همین ثروت هم دائماً برای مارکس چک و پول میفرستاد. اما با وجود همهی این کمکها وضع خانواده مارکس تعریفی نداشت. مارکس هیچ درآمدی نداشت و کار روزانهش این بود که هر روز از ساعت ده صبح تا هفت شب در موزه بریتانیا مطالعه کنه و بنویسه. به خاطر حرفهای تند و تیزش هیچکس حاضر نبود مارکس رو استخدام کنه. خانواده مارکس مجبور شد همه داراییهاش رو بفروشه. مارکس حتی دیگه نمیتونست از خونه بیرون بره چون که کفشهایش رو هم گرو گذاشته بود. حتی اونقدر پول نداشت که تمبر بخره تا نوشتههاش رو برای ناشر بفرسته.
اما مارکس مهمترین کارهای زندگیش رو در همین زمان انجام داد. مارکس و انگلس سالها قبل، همزمان با چاپ مانیفست اولین اتحادیه کمونیست رو هم تاسیس کرده بودن. مدتی بعد انقلاب ۱۸۴۸ شکست خورد و اتحادیه هم روی کاغذ باقی موند. اما در سال ۱۸۶۴ مارکس و انگلس دوباره شانس خودشون رو امتحان کردن. مجمع بینالمللی کارگران یا اینترناسیونال اول به ناگهان متولد شد و قدرت گرفت. خیلی زود تعداد اعضای اینترناسیونال به هفت میلیون نفر رسید. رد پای اینترناسیونال در تمامی اعتصابات کارگری اروپا قابل مشاهده بود. طرفداران اوون، فوریه، سنسیمون و خیلی از گروههای سوسیالیست دیگه زیر پرچم اینترناسیونال و مارکس جمع شدند. مارکس با قدرت گروه خودش رو مدیریت میکرد. لحن جنگطلبانه و قدرتمند مارکس برانگیزنده بود. زبانش مثل یک اقتصاددان روشن و دقیق، مثل یک فیلسوف فصیح و بلیغ و مثل یک انقلابی تند و گزنده بود. اما همین زبان تند و گزنده کار دستش داد. مارکس بعد مدتی با رهبران پرنفوذ سوسیالیست، مثل پرودون و باکونین، به مشکل خورد. باکونین یه انقلابی به تمام معنا بود و سابقه تبعید در سیبری رو هم داشت. میگن انقدر سخنران قهاری بود که اگه به شنوندههاش دستور میداد، رگ گردنشون رو هم میزدن. در افتادن با چنین مردی به نفع مارکس نبود اما مارکس هم آدمی نبود که با کسی مدارا کنه. کوچکترین اختلافی باعث شد مارکس با باکونین و پرودون به اختلاف بخوره. کمکم گروههای مختلف از اینترناسیونال جدا شدند. آخرین میتینگ اینترناسیونال پنج سال بعد از تاسیسش، یعنی سال ۱۸۷۴، در نیویورک برپا شد و شکست غمانگیزی به همراه داشت.
سالها بعد، پس از مرگ مارکس، اینترناسیونال دوم و سوم هم تشکیل شدند اما هیچ کدوم به اندازه اولی تند و تیز و انقلابی نبود. اینترناسیونال اول تجلی شخصیت انقلابی و عصیانگر مارکس بود. اما مارکس انقلابی درباره شکل جامعهای که بعد از انقلاب باید به وجود بیاد، هیچ نظری نداشت. یکی از بزرگترین بدفهمیهایی که از مارکس وجود داره اینه که شوروی تجسم آرزوهای مارکسه. اما در واقع شوروی ارتباط چندانی با نظرات مارکس نداره. در حقیقت مارکس هیچ آرزویی برای جامعه نداره. تنها اعتقاد مارکس اینه که به خاطر قوانین تکامل جامعه، سرمایهداری محکوم به شکسته. اما این قوانین چی بودن؟
مارکس نیمی از عمرش رو برای پاسخ به این سوال گذاشت و نتیجهش شد کتاب عظیم سرمایه. البته سرمایه هیچوقت تموم نشد. این کتاب ۱۸ سال در جریان نگارش بوده. هیچوقت هم به شکل یک کتاب مرتب و تمیز نوشته نشد بلکه تلنبار دستنوشتههای تمومیناپذیر مارکس بود. فقط دو سال طول کشید که جلد اولش آماده چاپ بشه. سه جلد باقیمونده بعد از مرگ مارکس منتشر شدند. آخرین جلد، یعنی جلد چهارم، سال ۱۹۱۰، یعنی حدوداً ۳۰ سال بعد از مرگ مارکس منتشر شد.
و اما سرمایه! کسی که بخواد سرمایه رو بخونه باید ۲۵۰۰ صفحه کتاب بخونه! اون هم چه صفحاتی! (لحن تعجب) سرمایه نوشتهی آدمیه که بسیاری از کتابهای اقتصادی قبل از خودش رو مطالعه کرده. زبان سرمایه انقدر دقیق و ظریفه که فهم بعضی جملاتش ساعتها زمان میبره. بخشهایی از سرمایه هم از احساسات مارکس نشات گرفته. جایی مینویسه: «سرمایهداری مرده است. جانوریست خونخوار که فقط با مکیدن خون کارگر زنده میماند. از سر تا پایش، از هر تکهاش، خون و کثافت میبارد.» (لحن پرشور و احساس) درست در پاراگراف بعد از هر نوع احساسی فاصله میگیره و با زبانی سرد و منطقی بحث میکنه. سرمایه از این نظر یه شاهکاره.
اینجا یخرده قراره وارد فاز فنی بشیم و چکیدهای از سرمایه رو بگیم. یه کوچولو تحمل کنید و دقیق گوش بدید. نقطه شروع حرکت مارکس اینجاست که فرض میکنه در یک دنیای خیالی یک نظام سرمایهداری خالص و کامل ایجاد شده. تو این نظام هیچ انحصار و اتحادیهای نیست، هیچ کس هیچ امتیاز خاصی نداره و قیمت هر کالا برابر با ارزششه. در این جامعه دو بازیگر اصلی و مهم جلوی همدیگه ایستادند: کارگر و سرمایهدار. اما این کارگر، کارگر ایدهآل دنیای سرمایهداریه. کسیه که به میل و ارادهی آزاد خودش وارد بازار میشه تا نیروی کار خودش رو عرضه کنه و مزدش رو دریافت کنه. سرمایهدارهای این دنیا هم موجودات پلیدی نیستند. اونها مثل کارگرها به دنبال درآمد و ثروت بیشتر هستند و برای این هدف به کارهای غیراخلاقی دست نمیزنند. سرمایهدار خیالی ما با سایر سرمایهدارها در مسابقهای بیانتها قرار داره. تو این مسابقه اونی برندهست که بیشتر از بقیه سرمایه جمع کنه. این فضاییه که مارکس از یک سرمایهداری ایدهآل ترسیم میکنه.
بسیار خب. حالا اولین مشکل ظاهر میشه. مارکس میپرسه که در این وضعیت سود چطوری و از کجا بدست میاد؟ کالایی که قیمتش دقیقاً برابر با ارزششه، چه درآمد اضافهای ایجاد میکنه؟ اصلاً در چنین نظامی آیا سود میتونه وجود داشته باشه؟ اینجاست که مارکس ادعا میکنه سرمایهداری محض گور خودش رو میکنه. مارکس پاسخ مسئله رو در یک کالای خاص میبینه، در نیروی کار. در این نظام دستمزد کارگر به اندازهای خواهد بود که معیشتش رو تامین کنه. در واقع ارزش واقعی کارگر برابر با دستمزدیه که برای زندگی نیاز داره. مثلاً اگه دستمزد هر ساعت ۱ دلار باشه و کارگر برای ادامهی زندگی به ۶ دلار در روز احتیاج داشته باشه، این کارگر ۶ ساعت در روز کار میکنه. اما کارگری که کاری رو میپذیره، خیلی متوجه ساعتهای کاریش نیست بلکه دنبال اینه که دستمزد معاش رو بدست بیاره. اینجاست که مارکس کلید مسئله رو بدست ما میده. برای کارگر، تا زمانی که اون ۶ دلار در روز رو بدست بیاره، فرقی نداره که ۶ ساعت کار کنه یا ۸ ساعت. بنابراین میپذیره که ۸ ساعت کار کنه و دستمزد ۶ ساعت رو بگیره. به عبارت دیگه اون دو ساعتی که کارگر براش کار میکنه ولی مزدی نمیگیره، میشه سود سرمایهدار. اینجاست که سود وارد نظام سرمایهداری میشه. مارکس اسم این کار بیمزد رو «ارزش اضافی» میذاره. بنابراین کارگر دستمزد واقعی کارش رو نمیگیره و از این طریق سرمایهدار داره کسب سود میکنه.
اما چرا کارگر باید همچین چیزی رو بپذیره؟ علتش اینه که در این سرمایهداری ایدهآل، یک نوع انحصار وجود داره و اون، انحصار سرمایهدار بر ابزار تولیده. اگه کارگر نپذیره که ۸ ساعت کار کنه، شغلی نخواهد داشت و همون دستمزد بخور و نمیر رو هم از دست میده.
صحنهای که مارکس تصویر میکنه، خیلی با واقعیت اون موقع تفاوتی نداشت. در زمان مارکس کارگرها به طور متوسط یازده دوازده ساعت در روز و هفت روز هفته کار میکردن و دستمزدشون هم به سختی هزینههای زندگیشون رو کفاف میداد.
رسیدیم به اینجا که سرمایهدار داره ارزش اضافی کار کارگر رو تصاحب میکنه. حالا اسمیت و ریکاردو ممکنه استدلال کنن که با وجود سود، سرمایهدارها انگیزه دارن که نیروی کار بیشتری استخدام کنند. بنابراین با همدیگه وارد رقابت میشن و دستمزدها رو بالا میبرن تا نیروی کار بیشتری بدست بیارن و بیشتر تولید کنند. این فرآیند تا جایی ادامه پیدا میکنه که ارزش اضافی صفر بشه. اما مارکس با این استدلال مخالفه. دلیل این مسئله رو هم «ماشینی کردن» میدونه. سرمایهدار به جای اینکه نیروی کار بیشتری استخدام کنه، ماشینها رو جایگزین بخشی از نیروی کار میکنه. به بیان دیگه سرمایهدار عمداً بیکاری ایجاد میکنه تا سطح دستمزدها رو پایین نگه داره. اما ماشین هیچ ارزش اضافهای تولید نمیکنه و سرمایهدار از ماشینی که جانشین کارگر کرده هیچ سود اقتصادیای بدست نمیاره. ماشینها فقط باعث میشن که دستمزد کارگر پایین باقی بمونه و سرمایهدار بتونه ارزش اضافی کارش رو تصاحب کنه. سرمایهداری محکومه به این که این فرآیند ماشینیسازی رو ادامه بده و هرچقدر ماشینیسازی پیش میره، ارزش اضافی و سود سرمایهدار کاهش پیدا میکنه. در نهایت سود به قدری کاهش پیدا میکنه که دیگه تولید سودآورد نیست. به علاوه بیکارها انقدر زیاد شدن که مصرف کل جامعه هم کاهش پیدا کرده. بنگاهها یکی پس از دیگری ورشکست میشن و بحران سرمایهداری فرا میرسه. حالا یه فرآیند چرخهای شروع میشه. بعد از اینکه وضعیت بد شد، سرمایهدارها دوباره کارگرها رو استخدام میکنند و دستمزدها بالا میره. وضعیت مدتی بهبود پیدا میکنه اما مجدداً فرآیند بحران تکرار میشه. این چرخه بارها تکرار میشه اما نمیتونه تا ابد ادامه پیدا کنه.
و بالاخره روز پایان نمایش. مصیبت و بدبختی، بیداد و ستم، بردگی، خفت و خواری و بهرهکشی جامعه رو فرا میگیره.» طبقه پرولتاریا روز به روز بزرگتر میشه و نظم و انضباط پیدا میکنه. اتحادیهها شکل میگیره. شورش و عصیان فوران میکنه. دیگه کارگر در پوستهی سرمایهداری نمیگنجه. جامعه به دو نیم میشه و سرمایهداری به زانو درمیاد.
نمایشی که مارکس ارائه میده با سقوط اجتنابناپذیر سرمایهداری به پایان میرسه. اما مارکس در مورد اینکه جانشین سرمایهداری چی میتونه باشه، حرف زیادی برای گفتن نداره. مارکس فقط میگه که جامعهای بیطبقه روی کار میاد و زیربنای اقتصادی مبتنی بر مالکیت خصوصی از بین میره و جامعه، مالک ابزار تولید خواهد شد. البته قبل از اینکه این کمونیسم خالص محقق بشه، جامعه یک مرحله دیکتاتوری پرولتاریا رو تجربه میکنه. اما مارکس درباره جزئیات این روند و نظامهای جانشین هیچ حرفی نمیزنه. مارکس معمار کمونیسم نبود. حتی اگه مارکس ظهور نظام کمونیستی شوروی رو به چشم میدید، بعیده که ازش حمایت میکرد. معمار کمونیسم کسی نبود به جز لنین.
اما جالبه که خیلی از پیشگوییهای مارکس به شکل ترسناکی محقق شدند. کاهش منافع بنگاههای اقتصادی در بلندمدت پدیده شناختهشدهایه. همچنین طبق پیشبینی مارکس نقش ماشینها در تولید داره روز به روز بیشتر میشه و ماشینها جای کارگرها رو میگیرن. به علاوه دنیای ما، دنیای ابربنگاههای چندملیتیه. ابربنگاههایی که مارکس ظهورشون رو پیشبینی کرده بود. دورهای بازرگانیای که مارکس ازشون حرف زد، الان بخش ثابتی از درس اقتصاد کلان اقتصاده. اما مهمترین پیشبینی مارکس محقق نشده. حداقل هنوز نشده. و اون پیشبینی هم سقوط سرمایهداریه.
بعد از مدتی یکی از دوستان قدیمی مارکس مرد و ارثیهای برای مارکس باقی گذاشت. انگلس هم بعد از مرگ پدرش به نون و نوایی رسید و از اون به بعد دیگه خانواده مارکس رنگ فقر رو به خودش ندید. جنی در سال ۱۸۸۱ فوت کرد. او ۴ تا از بچههاش رو بدست خودش توی قبر گذاشته بود و سالها فقر و نداری رو تجربه کرده بود. جنی و کارل خیلی زود پیر و شکسته شدند. مارکس انقدر بیمار بود که نتونست در مراسم تدفین همسرش شرکت کنه. وقتی که انگلس وضعیت مارکس رو دید گفت «مور هم مرده است». (لحن افسوس به زبان انگلس) اما مارکس محکوم بود که دو سال دیگه از زندگی رو هم تحمل کنه. مایوس و ناراحت از دامادهاش و خسته و دلمرده از مبارزه برای جنبش طبقه کارگر، بالاخره روزی از ایمانی که هرگز در طول زندگی رهاش نکرده بود، به ستوه اومد و گفت «من مارکسیست نیستم!». بالاخره در بعدازظهر یک روز بهاری کارل مارکس ۶۴ ساله، در حالی که در آپارتمان کوچکش در لندن روی صندلی دستهدارش نشسته بود، چشمهاش رو برای همیشه بست.
سالها انتظار برای سقوط سرمایهداری به جایی نرسید. اقتصاددانها دیگه مطمئن شده بودند که قرار نیست به این زودیها سرمایهداری سقوط کنه. بنابراین لازم بود این نظام رو بهتر بشناسند. باید عناصر این نظام رو بهتر میشناختند و یاد میگرفتند که باهاش کنار بیاند. بعضیها دنبال این بودن که از سرمایهداری دفاع کنند و بعضی هم به دنبال نقدش بودند. یکی از این افراد نقاد، تورستین وِبلِن بود. در اپیزود بعدی نیمسکه از اروپا به آمریکا میریم، جایی که وبلن مکتب نهادگرایی رو پایهگذاری کرد. ( تلفظ وبلن با کسره روی «و» و «ل»)
با شکست پروژهی روادارانهی سوسیالیستها راهی به جز انقلاب باقی نمانده بود. اما این انقلاب برای موفقیت به شالودهای نظری و رهبری قدرتمند نیاز داشت. کسی که این شالودهی نظری را در اختیار انقلاب گذاشت، کارل مارکس، فیلسوف، جامعهشناس و اقتصاددان آلمانی بود. بنایی که مارکس ایجاد کرد نه تنها انقلابها کمونیستی را پی ریخت، بلکه اساس تمام علوم اجتماعی را دگرگون کرد. مارکس مسیر تاریخ را تغییر داد.
نویسنده: علی ملکمحمدی
راوی: امین قاضی
تدوین و تنظیم: ایمان اسلامپناه
کارگردان: بهداد گیلزادکهن
اسپانسر:
والکس | وبسایت
حمایت از پادکست سکه و نیمسکه
8 پاسخ
باسلام.ممنونم بابت پادکست جالب وخوبتون
سلام و عرض ادب،
ممنون از اینکه با پادکست سکه همراه هستید. ❤️
با درود و تقدیم احترام؛
بسیار بسیار از پادکستهای فوقالعادهای که تهیه میکنید لذت میبرم.
با آرزوی پیشرفت هرچه بیشتر برای تیم خوب شما.
با سلام و عرض ادب،
باعث افتخار ماست. ممنون از اینکه با پادکست سکه همراه هستید. ❤️
درود بر شما
بسیار ارزنده و پر محتوی
ممنون از عوامل پادکست سکه
متن قوی و گویش حرفه ای و با تکنیک
خسته نباشید
سپاس از حمایت و توجه شما🌹
سپاس
پادکست فوق العاده مفیدی بود.
انشالله با همین فرمون روز به روز کارهای بهتری انجام بدید.
سپاس از همراهی و توجه شما🌹