جیمز اوتسون – موسسه فریزر
ترجمه: سید مسیح میرجعفری
مترجم: در اپیزود اول نیمسکه با دنیای شگفتانگیز آدم اسمیت آشنا شدیم. کارهای آدام اسمیت تحت عنوان اقتصاد سیاسی شناخته میشوند البته این مفهوم در گذر زمان دچار دگردیسی شده است و چیزی که امروز در دپارتمانهای اقتصاد با همین عنوان تدریس میشود، متفاوت از کاری است که اسمیت انجام میداد. در این متن از مجله سکه سعی داریم اقتصاد سیاسی در معنای قدیمی آن را معرفی کنیم و کمی بیشتر با دغدغه آدام اسمیت و نحوه مواجهه او با جهان آشنا شویم.
رشتهای که امروزه بهعنوان «اقتصاد» (Economics) میشناسیم، بهعنوان «اقتصاد سیاسی» (Political Economy) در قرن هجدهم آغاز شد. اقتصاددانان سیاسی اولیه، از جمله آدام اسمیت و دیوید هیوم، میخواستند روششناسی علمی نیوتنی را برای مطالعه رفتار انسان و جامعه بشری برای دو هدف اصلی و مرتبط پیاده کنند: اول، کشف الگوهای رفتاری منظم از تاریخ و مشاهدات تجربی که میتوان آنها را نظاممند کرد و در نتیجه توضیح داد، درک کرد و پیشبینی کرد. و دوم، استفاده از الگوهای کشف شده به عنوان مبانی تجربی که از طریق آنها میتوان توصیههایی برای اصلاحات نهادی ارائه کرد. آنها استدلال کردند که اگر بتوانیم درک کنیم که نهادهای اجتماعی انسانی چگونه کار میکنند، شاید بتوانیم بفهمیم که چه نهادهای اخلاقی، سیاسی، اقتصادی و فرهنگی به سعادت انسان کمک میکنند – و البته کدام یک از اینها چنین نمیکند.
پس از قرن هجدهم، این اهداف مطالعات اقتصاد سیاسی به دو حوزه تحقیقاتی نسبتاً متمایز و مجزا تبدیل شدند. یکی فلسفه اخلاق است، تلاشی برای درک نه تنها اهدافی که از نظر اخلاقی باید دنبال کنیم، بلکه همچنین دلایل آن «باید»ِ هنجاری چیست – یعنی نه تنها آنچه انجام دادن آن درست است، بلکه همچنین آنچه باعث می شود کار درست، درست باشد. زیرمجموعهای از فلسفه اخلاق، فلسفه سیاسی است که به دنبال اعمال نتایج فلسفه اخلاق به طور خاص بر رفتار و نهادهای عمومی است. دومین حوزه عمدهای که اقتصاد سیاسی به آن تقسیم میشود، اقتصاد بود، تحلیلی اثباتی (Positive) و فنی (و در قرن بیستم و بیست و یکم، به طور فزاینده کمی) از شیوههای رفتار انسانها در شرایط مختلف، همراه با توسعه مدلهای ریاضی برای حساب کردن گذشته و پیشبینی رفتار انسان در آینده. امروزه، فیلسوفان و اقتصاددانان اخلاق اغلب با دانش اندکی از کار متخصصان در زمینههای دیگر و یا حتی توجه به آن پیش میروند.
یکی از دلایل اصلی این شکاف، تمایز بین تحقیق اثباتی و تحقیق هنجاری است – یعنی تمایز بین تحقیقاتی که هدفشان توصیف تجربی یا واقعی آنچه در جهان است، و آنهایی که هدفشان ارائۀ توصیههایی در مورد اینکه چگونه باید یا درست است رفتار کنیم. این دو نوع تحقیق از نظر منطقی متمایز هستند. ممکن است کسی بتواند تمام نتایج احتمالی، برای مثال، افزایش حداقل دستمزد را توصیف کند، بدون اینکه در نتیجه خود را متعهد به این ادعا کند که انجام این کار خوب (یا بد) است. به همین ترتیب، اگر دانشجویی از من بپرسد که آیا باید به دانشکده حقوق برود، میتوانم به او مواردی مانند میانگین نمرات و معدل مورد نیاز برای ورود به دانشکدههای مختلف حقوق، میانگین حقوق اولیه فارغالتحصیلان دانشکدههای مختلف حقوق، و انواع آن را بگویم و درباره کارهایی که وکلای آموزش دیده در تخصصهای مختلف ادامه میدهند و غیره توضیح دهم. با این حال، هیچ یک از اینها به این سؤال پاسخ نمیدهد که آیا او باید به دانشکده حقوق برود یا خیر. [آیا رفتن به دانشکده حقوق برای او اخلاقی است؟] برای پاسخ به این سوال نه تنها نیاز به ارزیابی شرایط و فرصتهای خاص، بلکه بهطور حیاتی، ارزشهای او نیز خواهد بود. او میخواهد چه کار کند؟ اهداف و جاهطلبیهای او در زندگی چیست؟ او معتقد است که چه استفاده ارزشمندی از زمان، استعداد و گنج محدود او خواهد بود؟ بدون آگاهی از این چیزها، نمیتوانیم بدانیم که آیا او باید به دانشکده حقوق برود یا خیر. بنابراین، «باید» به ارزشهای او – از جمله ارزشهای اخلاقی او – بستگی دارد و ادعایی متمایز از ادعاهای توصیفی در مورد دانشکده حقوق ایجاد میکند. بنابراین، «باید» به ارزشهای او – از جمله ارزشهای اخلاقی او – بستگی دارد و ادعایی متمایز از ادعاهای توصیفی در مورد دانشکده حقوق ایجاد میکند.
این تقسیمبندی اقتصاد سیاسی به حوزههای جداگانه تحقیق توصیفی (اقتصاد) و تحقیق هنجاری (فلسفه) در سایر اقتصاددانان سیاسی اولیه وجود نداشت، اگرچه شاید از قضا یک از دوستان اسمیت، دیوید هیوم بود که ابتدا توجه ما را به وضوح به این تمایز جلب کرد:
در همه نظامهای اخلاقیای که تاکنون به آنها برخوردهام، همواره اظهار داشتهام که مُبدع آن نظام در آغاز برای مدتی به شیوۀ استدلال متعراف ئیش میرود و وجود یک خدا را اثبات میکند؛ تا زمانی که ناگهان از یافتن این امر شگفت زده می شوم که به جای نسبت حُکمیه معمول جملات، یعنی است و نیست، با گزارهای مواجه نمیشوم که با یک باید یا نباید پیوند نداشته باشد. [یا به تعبیر دیگر: با هر گزارهای مواجه میشوم، با یک باید و نباید پیوند دارد.] این تغییر نامحسوس است؛ اما نتیجه ای تعیینکننده دارد. چون این باید یا نباید از آنجا که بیانکنندۀ نسبت یا تصدیقی جدید است، ضروری است که بررسی و تبیین شود؛ و در عین حال لازم است برای این پدیدۀ کاملاً باورناپذیر دلیلی ارائه شود که چگونه این نسبت جدید می تواند منتج به نسبت هایی دیگر باشد که به کلی با آن متفاوتاند. [۱]
در طول قرن نوزدهم و بیستم، متفکران به طور فزایندهای تحت تأثیر این تمایز قرار گرفتند و قلمرو گزارههای «است» به طور فزایندهای به اقتصاد تنزل پیدا کرد در حالی که قلمرو گزارههای «باید» به طور فزایندهای به فلسفه تفکیک شد. اقتصاددانان آمدند تا کار خود را مانند فیزیک یا شاید مهندسی ببینند. یا، میتوانند به شما بگویند که سیاستهایی که در نظر دارید چه پیامدهای احتمالی دارد، اما این را به شما یا دیگران واگذار میکنند که این سیاستها خوب یا بد هستند. و فیلسوفان، به نوبه خود، سهم اصلی خود را در این بحث، کاوش در مورد ارزشهای اخلاقی میدانستند که باید از آنها دفاع یا جستوجو کرد، بدون توجه به چگونگی دستیابی به آن در عمل. امروزه، اقتصاددانان اغلب فیلسوفان را بیارتباط با دنیای واقعی میدانند، در حالی که فیلسوفان، اقتصاددانان را متمرکز بر پرسشهای اشتباه میدانند. پس جای تعجب نیست که آنها اغلب آثار یکدیگر را نمیخوانند.
اما برای آدام اسمیت، این دو رشته تحقیق، توصیفی و هنجاری، در یک تحقیق واحد ادغام شدند: اقتصاد سیاسی. آنچه اسمیت میخواست انجام دهد درک ماهیت انسان، از جمله روانشناسی انسان و انگیزههای انسانی بود. وضعیت انسان، از جمله وضعیت جهان و منابع آن؛ و نهادهای اجتماعی انسانی، از جمله اینکه چگونه به وجود میآیند، چگونه ماندگار میشوند یا رشد میکنند، و چگونه زوال مییابند. اما اسمیت همچنین معتقد بود که چنین تحقیقاتی در نهایت پوچ و بیهوده خواهد بود، مگر اینکه به توصیههایی مرتبط باشد که مردم را قادر میسازد تا زندگی بهتری داشته باشند. بنابراین اسمیت فکر میکرد که اقتصاددان سیاسی باید اول بداند که انسان و سایر موادی که باید با آن کار کند چیست و امکانات و محدودیتهای آن مواد چیست. اما، ثانیاً، اقتصاددان سیاسی باید پس از آن از آنچه میآموزد برای توصیه رفتارها و سیاستهایی استفاده کند که میتواند موجوداتی را قادر سازد که در شرایطی مانند شرایطی که با آنها روبرو هستیم ساخته شوند تا زندگی ارزشمندی داشته باشند. برای اسمیت، این بدان معنا بود که او باید ماهیت انسان را به روشی که یک روانشناس اخلاق تجربی امروزی ممکن است مطالعه کند، اما پس از آن بر اساس یافتههای خود درباره سیاست عمومی نتیجه گیری کند. اسمیت بر این باور بود که خوشبختی انسان خیر بزرگی است، و در واقع نهایت پاداش است، و برای درک اینکه خوشبختی واقعی برای انسان چیست، هم به تحقیق تجربی و هم به فلسفه اخلاق نیاز است. اما اسمیت همچنین فرض میکرد که تلاش برای دستیابی به آن، و همچنین کمک به دیگران برای دستیابی به آن، یک الزام اخلاقی است.
بنابراین، هدف نهایی اقتصاد سیاسی، همانطور که اسمیت آن را تصور میکرد، این بود که بفهمد چه نهادهای اجتماعی و عمومی میتوانند جامعهای در حال شکوفایی را فراهم کنند که در آن مردم شانس زندگی واقعاً شاد را داشته باشند. برای انجام این کار، او ابتدا باید ماهیت انسان و روانشناسی انسان و آنچه را که خوشبختی واقعی انسان تشکیل میدهد را درک کند: این هدف اولیه اولین کتاب او، نظریه احساسات اخلاقی بود. و سپس اقتصاددان سیاسی باید شرایط انسانی و محدودیتهای مادی و سایر محدودیتهای پیش روی انسان را درک کند: این هدف اولیه کتاب دوم او، ثروت ملل بود. تنها در این صورت میتوانست توصیههای مثبتی در مورد اینکه چه سیاستهایی میتواند موجوداتی مانند ما را، در شرایطی که در آن قرار داریم، به شکوفایی کمک کند، ارائه دهد. توصیههای سیاسی-اقتصادی که اسمیت در این اثر ارائه میکند را میتوان نتیجه این فرآیند تحقیق دو مرحلهای دانست.
در ابتدای ثروت ملل، اسمیت تصویر واضحی از آنچه او معتقد است در خطر است به ما ارائه میدهد. بخشی از الهام او برای نوشتن ثروت ملل این مشاهده بود که برخی افراد بسیار ثروتمندتر از دیگران هستند. او درباره زندگی در کشورهای فقیر مینویسد: «اما چنین ملتهایی آنقدر فقیر هستند که به دلیل نیاز صرف، جمعیتشان غالباً کاهش مییابد، یا حتی، خود به این کاهش جمعیت کمک میکنند، گاهی اوقات به طور مستقیم به نابودی مستقیم و گاهی رها کردن نوزادانشان نیاز دارند. افراد مسن و مبتلایان به بیماریهای طولانی مدت از گرسنگی هلاک میشوند یا حیوانات وحشی آنها را میبلعند.» شاید برای بسیاری از ما امروز، در میان سطوح بیسابقهای از ثروت که در قرن بیست و یکم از آن برخورداریم، یادآوری مشکلاتی مردمی که در چنین شرایط ناامیدکننده و ناگواری زندگی میکردند، سخت باشد. و با این حال این سرنوشت مشترک و عملاً متناقض اکثر انسانها در طول تقریباً تمام تاریخ بشر تا قرن هجدهم بود. اما اسمیت دید که در زمان او برخی از مردم و برخی کشورها شروع به برخاستن از این شرایط بدبختی کرده بودند. او میخواست بداند چگونه میتوانستند این کار را انجام دهند – نه به عنوان یک کنجکاوی علمی یا تاریخی، بلکه به این دلیل که میدانست و با چشمان خود دیده بود که زندگی مردم اغلب بسته به سیاستهای عمومی و نهادهای کشورهایشان است. اگر بتوان نهادهایی را که مردم را قادر ساختند از چنین فقری بیرون بیایند درک کرد، شاید بتوان آنها را توصیه کرد و به دیگران جاهای جهان سرایت داد و بدین وسیله دارایی افراد بیشتری را افزایش داد. شاید بتوان امیدوار بود که زندگیهای بسیاری، حتی میلیونها زندگی، به این ترتیب بهبود یابد.
پس سؤالات اصلی اقتصاد سیاسی اسمیت این بود: خوشبختی واقعی انسان چیست و چگونه میتوان به آن دست یافت؟ ثروت واقعی چیست و چه ارتباطی بین خوشبختی و ثروت وجود دارد؟ چرا برخی کشورها از بقیه ثروتمندتر هستند و چگونه کشورهای فقیرتر میتوانند ثروتمندتر شوند؟ چه نهادهای عمومی را میتوانیم توصیه کنیم که آرزوهای اخلاقی ما را با توانمند ساختن مردم برای رسیدن به خوشبختی برآورده کنند؟ و سرانجام: چگونه میتوانیم به همه شهروندان و به ویژه فقرای خود کمک کنیم تا زندگی نه تنها با رفاه بلکه هدف و معنا داشته باشند؟ اینها اهداف اسمیت بودند و اهداف حوزه اقتصاد سیاسی بود که او انجام میداد. چه پروژه فکریای مفیدتر و اخلاقی تر میتواند وجود داشته باشد؟
این مطالب توسط تیم دانشجویی پادکست سکه تهیه شده است و خالی از اشکال نیست، میتوانید در صورت تمایل در بهبود آنها کمک کنید.
[۱] رسالهای درباره طبیعت انسان کتاب سوم: در باب اخلاق، ترجمه جلال پیکانی، ققنوس