شما الان این‌جا هستید:

اپیزود ۲ نیم‌سکه: دنیای شگفت‌انگیز آدام اسمیت

متن اپیزود

{صدای پا/برخورد بدن} «آهای حواست کجاست؟ جلوی پات رو نگاه کن! … آهای با توام! آهای…»

اگر در حوالی سال‌های ۱۷۶۰ میلادی در خیابان‌های گلاسکوی اسکاتلند پیاده‌روی می‌کردید، ممکن بود متوجه مردی بشید که از روبرو مستقیم به سمت شما میاد. به دوردست‌ها نگاه می‌کنه، عصاش رو تکون می‌ده و انگار زیر لب داره با خودش صحبت می‌کنه. اگر از سر راهش کنار نرید ممکنه که با هم تصادف کنید و حتی اگر بایستید تا با این مرد جروبحث کنید و بهش یاد بدید که جلوی پاش رو نگاه کنه، این مرد اونقدر غرق در افکارشه که حتی متوجه شما هم نمی‌شه. البته این مرد در انگلستان اون زمان انسان شناخته‌شده و محترمی بود. نام این مرد آدام اسمیت بود.

در قسمت اول نیم‌سکه درباره‌ی این صحبت کردیم که چطور پول برای کل جامعه تبدیل به یک هدف شد و چطور نیروی کار به یکی از عوامل تولید در بازار بدل شد. دیدیم که در نهایت نیروهای بازار صحنه‌ی اجتماعی اروپا رو اشغال کردند و در نهایت انسان اقتصادی متولد شد. در همچین شرایطی بود که فیلسوفی اسکاتلندی، به نام آدام اسمیت، به مطالعه و بررسی جامعه و بازار پرداخت و علم یا دانش اقتصاد رو بنیان گذاشت. در این قسمت از نیم‌سکه با اسمیت همسفر می‌شیم و سعی می‌کنیم دنیا رو از دریچه‌ی چشم او ببینیم.

جامعه‌ی انگلستان در اواخر قرن هجدهم جامعه‌ی آشوبناکی بود و آمادگی هرچیزی رو داشت جز نظم عقلانی و هدف اخلاقی. به محض اینکه نگاه خودمون رو از زندگی‌های اشرافی طبقات مرفه اون زمان برگردونیم، جامعه انگلستان رو درگیر در وحشتناک‌ترین مبارزات برای ادامه‌ی حیات می‌بینیم. خارج از تالارهای پذیرایی مجلل لندن و املاک ویلایی اطراف شهر، همه‌ی اونچه که به چشم می‌خورد حرص، آز، خشونت، بیرحمی، محرومیت و سنت‌های بسیار ابتدایی بود.

اگر از لندن به تماشای معادن قلع کورنوال[1] بریم، کارگران معدن رو می‌بینیم که از میله‌ی سیاهی خودشون رو پایین می‌کشند. وقتی به کف معدن می‌رسند شمعی از کمر در میارند و روشن می‌کنند و دراز می‌کشند تا چرتی بزنند. بعد، دو سه ساعت در معدن کار می‌کنند تا وقت استراحت برسه. نیمی از روز به چرت‌زدن و وقت تلف‌ کردن می‌گذره و نیم دیگر هم صرف کلنگ زدن و کندن رگه‌های معدن می‌شه. اما اگر سفر خودمون رو به سمت شمال ادامه بدیم و جرئت داشته باشیم که وارد معادن دورهام[2] یا نورثامبرلند[3] بشیم، چیزی که می‌بینیم با اختلاف ناخوشایندتر از تمام چیزهاییه که تا حالا توی فیلم‌های تاریخی از انگلستان صنعتی دیدیم. زن و مرد و بچه، لخت و عور، به کار مشغولند. کارها به وحشیانه‌ترین شکل جلو می‌ره و از هر طرف صدای آه و ناله‌ی کارگران بلنده. بچه‌های کمتر از ده ساله‌ای که در طول فصل حتی یکبار هم نور خورشید رو نمی‌بینند، مشغول کارهای مختلف‌اند. دستمزدها بخور و نمیره و خطر جانی هم بالاست.

این وضعیت صرفاً وضعیت معادن نبود بلکه در مزرعه‌ها هم همین وضعیت حاکم بود. هیچ نظم و ترتیبی وجود نداشت و گروه‌های کشاورز فقیر اینور و اونور می‌رفتن تا برای مدتی به صورت اجاره‌ای روی زمینی کار کنند. ممکن بود خوش‌شانس باشند و کل سال مشغول کار باشند و یا اینکه در طول سال، در فلاکت و بدبختی، بچرخند و کاری پیدا نکنند.

اگر به یک شهر صنعتی، مثل دربی، بریم صحنه‌های جالب دیگه‌ای رو مشاهده می‌کنیم. کارخانه‌ی حیر‌ت‌انگیز برادران لام در این شهر قرار داره. این کارخانه به مقیاس اون زمان بسیار عظیم بود، یک و نیم کیلومتر طول و ۶ طبق ارتفاع داشت. در اون کارخانه ماشین‌هایی با ۲۷۰۰۰ چرخ‌دنده و ۹۸۰۰۰ هزار اهرم متحرک وجود داشت. کودکانی که اونجا کار می‌کردن، در شیفت‌های دوازده یا چهارده ساعته مثل ساعت ماشین‌ها رو به حرکت درمی‌آوردند تا در انتهای شیفتشون کارفرما غذاشون رو در ظرف‌های سیاه و کثیف بهشون بده و بعدش هم در کارخانه‌ای که شبیه سربازخانه است، بخوابند تا دوباره نوبت کارشون بشه. بنابراین به نظر می‌رسه که در انگلستان اون زمان نمی‌تونیم نشونه‌ای از نظم و ترتیب پیدا کنیم. اما جالبه که آدام اسمیت ادعا می‌کنه در این آشفتگی، قوانین هدفداری رو کشف کرده. وقتی بیشتر با فلسفه‌ی اخلاق آدام اسمیت آشنا بشیم، می‌بینیم که چاره‌ای به جز پذیرش ادعای اون مرد فهمیده نداریم.

اما این فیلسوف عجیب و غریب چه جور آدمی بود؟

آدام اسمیت مرد جذابی محسوب نمی‌شد. چشم‌های برآمده‌ای داشت. فک پایینش برآمدگی داشت و با دماغ عقابیش تلاقی داشت و به همین خاطر هم گاهی مورد تمسخر واقع می‌شد. اسمیت در تمام عمرش از یک نوع افسردگی عصبی رنج می‌برد. سرش دچار لرزش بود و زبانش هم لکنت داشت. پریشان‌حواسی اسمیت هم نقل محافل بود. مثلا یکبار وقتی داشت با دوستانش بحث می‌کرد توی چاله‌ی دباغی افتاد. یکبار هم در مورد چایی که خودش برای صبحانه‌اش درست کرده بود گفت: «معلوم نیست توی این چای چی ریختن! بدترین چاییه که به عمرم خوردم!» یک دفعه هم وقتی که با لباس خواب به سمت اتاقش میرفت تا بخوابه پریشان‌حواسی‌ش کار دستش می‌ده و وقتی به خودش میاد می‌بینه که ۲۵ کیلومتر از خونه‌اش دور شده. خلاصه اینکه اسمیت موجبات شادی مردم شهر رو فراهم می‌کرد. ساکنان شهر با دیدن مرد متشخصی که به افق نگاه می‌کنه و بی‌صدا با خودش بحث می‌کنه و در هر یکی دو قدم دچار تردید می‌شه که باید مسیرش رو ادامه بده یا برگرده به خنده می‌افتادند.

اما همه‌ی اینها تناقضی با شخصیت عظیم اسمیت نداشت. آدام اسمیت یکبار که داشت گنجینه کتاب‌هاش رو به دوستی نشون می‌داد؛ گفت «من فقط به کتاب‌هایم عشق می‌ورزم.» و واقعاً هم اغراق نمی‌کرد.

این استاد پریشان‌حواس در سال ۱۷۲۲ میلادی در شهر کرکالدی اسکاتلد به دنیا اومد.

اسمیت از بچگی شاگرد بااستعدادی بود. در هفده سالگی به آکسفورد رفت تا تحصیلاتش رو ادامه بده. اما اون موقع آکسفورد، اون دانشگاه برجسته‌ای که الان می‌شناسیم، نبود. استادان آکسفورد دیگه حتی تظاهر به تدریس هم نمی‌کردند. در مورد مناظره‌ای عمومی که در سال ۱۷۸۸ برگزار شد گفته شده که هر چهار شرکت‌کننده وقتی رو که بهشون اختصاص داده شده بود رو در سکوت مطلق می‌گذروندند و رمان مشهور روز رو می‌خوندند. از اونجا که عملاً آموزشی وجود نداشت، اسمیت سال‌های تحصیل خودش در آکسفورد رو بدون اینکه چیزی یاد بگیره گذروند و خودش هر کتابی رو که بدستش می‌رسید، می‌خوند. یک‌بار هم به خاطر اینکه نسخه‌ای از «رساله‌ای در باب طبیعت بشر» دیوید هیوم رو در اتاقش پیدا کردند، از دانشگاه اخراجش کردند.

در ۱۷۵۱ به اسمیت ۲۸ ساله کرسی منطق دانشگاه گلاسگو پیشنهاد شد و مدتی بعد هم کرسی فلسفه اخلاق رو در اختیارش گذاشتند. برخلاف آکسفورد، گلاسگو مرکزی جدی برای مطالعه بود و فضای مناسبی رو برای مطالعه‌‌ی اسمیت فراهم کرد. اسمیت از زندگی در گلاسگو خوشحال بود. با اشخاص سرشناس شهر بروبیا داشت. عصرها با دوستاش بازی می‌کرد. دانشجوهاش دوستش داشتند و با علاقه به حرفاش گوش می‌دادند. حتی می‌شد مجسمه‌ی نیم‌تنه‌ی کوچک آدام اسمیت رو هم در کتابفروشی‌های شهر دید. در همین فضا بود که در سال ۱۷۵۹ میلادی اسمیت کتابی رو منتشر کرد که در اون زمان سروصدایی به بپا کرد. عنوان اون کتاب، نظریه‌ی احساسات اخلاقی بود و باعث شهرت آدام اسمیت شد. این نظریه در واقع تحقیقی بود درباره‌ی ریشه‌‌ی بدی‌ها و خوبی‌های اخلاقی. درباره‌ی اینکه انسان که موجودی منفعت‌طلب و خودخواهه، چطور می‌تونه نفع شخصی رو نادیده‌ بگیره و قضاوت‌های اخلاقی داشته باشه. اسمیت معتقد بود که علت این مسئله، قابلیتی از انسانه که بهش اجازه می‌ده خودش رو در موقعیت شخص سومی قرار بده و به صورت یک ناظر بی‌طرف در مورد مسئله‌ای که خودش هم درش دخیله، قضاوت اخلاقی داشته باشه. اگر این موضوع براتون جالبه می‌تونید در مورد نظریه ناظر ایده‌آل جستجو کنید.

استقبال خیلی خوبی از کتاب شد. حتی در آلمان موضوع تحت عنوان «مشکل آدام اسمیت» مورد بحث قرار می‌گرفت. از همه مهم‌تر کتاب مورد توجه سیاستمداری قدرتمند به اسم چارلز تاونزند[4] قرار گرفت و تاونزند به تدریج به فدایی اسمیت تبدیل شد. تاونزند به تازگی با بیوه‌‌ای به اسم کنتس دلکیث ازدواج کرده بود و حالا می‌خواست برای پسر همسرش، که الان کنت دلکیث حساب می‌شد، یک مربی انتخاب کنه. تحصیل برای پسرهای اشراف به معنای سیر و سیاحت در اروپا و مصاحبت با بزرگان بود. سنتی که بعداً در میان اشراف ایرانی و خاندان‌های سلطنتی ایران هم جا باز کرد. تاونزند با پیشنهاد خوبی اسمیت رو راضی کرد تا به عنوان مربی کنت همراه باهاش به اروپا بره و بهش درس بده. اسمیت در این سفر با اندیشمندان اروپا آشنا شد و باهاشون بحث و گفتگو کرد. یکی از این مردان اندیشه، طبیب دربار و مشهورترین دانشمند اقتصادی فرانسه، دکتر کنه، بود و اسمیت هم تحت تاثیر مکتبی که کنه پایه‌گذاری کرده بود، یعنی مکتب فیزیوکراسی، قرار گرفت.

نگاه کنه به اقتصاد، مثل نگاه یک دکتر به انسان بود. کنه معتقد بود که طلا و نقره نیست که ثروت رو می‌سازه بلکه ثروت از تولید سرچشمه می‌گیره و مثل خون در بدن جامعه جریان پیدا می‌کنه. اما مشکل فیزیوکراسی این بود که فقط طبقه‌ی کشاورز را مولد واقعی ثروت می‌دونست و برای کارخانه‌دارها و بازرگان‌ها هیچ نقش مفیدی در نظر نگرفته بود. کنه از سیاست آزادی اقتصادی بی‌قید و شرط حمایت می‌کرد که در زمان خودش باور رادیکالی محسوب می‌شد. اسمیت نظریه جریان ثروت و سیاست آزادی اقتصادی رو پذیرفت اما تصور اینکه صنعت و بازرگانی فعالیتی بی‌حاصله به نظرش منطقی نیومد. چرا که اسمیت در شهری صنعتی بزرگ شده بود و به چشم خودش دیده‌ بود که ثروت در کارگاه‌ها و کارخونه‌ها و به دست صنعتگران ماهر تولید می‌شه.

اما بیشتر این سفر برای اسمیت کسل‌کننده و بی‌فایده بود. اسمیت انقدر در این سفر حوصله‌اش سر رفت که نگارش کتاب جدیدی رو شروع کرد. کتابی که قرار بود نگارشش ۱۲ سال طول بکشه.

در سال ۱۷۶۶، یعنی دو سال بعد از شروع سفر، برادر کوچکتر کنت، که به اونها ملحق شده بود، در یکی از خیابان‌های پاریس به قتل رسید و جناب کنت هم همراه با اسمیت به انگستان برگشت. اسمیت اول به لندن و بعد هم به زادگاه خودش، کرکالدی رفت. به رغم اصرار‌های دیوید هیوم، دوست نزدیکش، ده سال بعد رو هم در زادگاهش موند و به نگارش کتاب مهمی پرداخت. و نهایتا در سال ۱۷۷۶ میلادی کتاب ثروت ملل منتشر شد.(جمله مهم)

در مورد کتاب گفته شده که «نه تنها محصول یک مغز بزرگ بلکه نتیجه‌ و نماینده‌ی یک عصر است.» اما با این وجود کتاب کاملاً یک کتاب اصیل نیست. در واقع خیلی از ایده‌هایی که اسمیت در کتاب مطرح می‌کنه قبلاً به صورت‌های مختلف توسط اندیشمند‌ان دیگری بیان شده بود. اما اگر هر کدوم از اون اندیشمند‌ها یک چاه عمیق بود، اسمیت یک دریای عمیق بود. کار اسمیت انقدر گسترده است که فقط با دیدن فهرست کتاب از تعجب شاخ درمیارید. در این کتاب از اتلاف‌وقت‌ها و زندگی دانشجویی اسمیت در آکسفورد گرفته تا انقلاب مستعمرات آمریکا، روش تدارکات جنگی اعراب و وزن سکه‌های طلا مطلب وجود داره. فقط به یک بخش از فهرست کتاب توجه کنید: «ثروت، لذات، جلوه‌ها و خودنمایی‌های ناشی از آن؛ فقر، که گاه ملتی را به اعمال غیرانسانی برمی‌انگیزد؛ معده، که با ظرفیتی محدود مدام در آرزوی غذاست، قصاب، شغلی وحشی و ناهنجار.» تصویری که بعد از خوندن کتاب از جامعه‌ی عصر اسمیت در ذهنمون نقش می‌بنده، تصویری کامل و زنده است.

کتاب ثروت ملل یک کتاب درسی نیست. اسمیت کتاب رو به این قصد نوشته که در اداره‌ی یک امپراطوری ازش استفاده بشه و قصدش این نبوده که رساله‌ای با موضوعات انتزاعی بنویسه و در اختیار اهل علم قرار بده و باید گفت که ثروت ملل یک کتاب انقلابیه. البته نه به این معنا که طبقه‌ی فقیر، طبقه‌ی اشراف را سرنگون کنه و جاش رو بگیره. اما برخلاف اینکه معمولاً ادعا میشه اسمیت طرفدار تقویت بورژوازی بوده، او طرفدار هیچ طبقه‌ای نبود. فکر اسمیت تماماً این بود که چطور کل ثروت ملت رو افزایش بدیم. از نظر آدام اسمیت ثروت عبارته از مجموع کالاهایی که همه‌ی مردم جامعه مصرف می‌کنند. به کلمه‌ی همه توجه کنیم. اضافه کردن این کلمه در اون زمان یک کار انقلابی بود و اسمیت هم انقلابی‌ای بود که به هیچ طبقه‌ای تعلق خاطر نداشت، بلکه نفع همه رو می‌خواست. همین اصل اساسی و بدیهی قبل از اسمیت هیچ وقت تصدیق نشده بود و حتی بعد از اسمیت هم تا امروز خیلی از اندیشمندان و دولت‌ها اون رو نادیده می‌گیرن.

حالا موضوع کتاب چیه؟ مساله فکری آدام اسمیت در این کتاب اینه که چطور ممکنه در جامعه‌ای که همه دنبال منفعت شخصی خودشون هستند ثبات ایجاد بشه؟ کدوم عامله که باعث انطباق فعالیت‌های خصوصی فرد با نیازهای جمعی جامعه میشه؟ بدون اینکه یک اقتدار سازمان‌یافته تشکیل بشه و همه چی رو مدیریت کنه، جامعه چطور و از چه طریقه که بقا پیدا می‌کنه؟ این پرسش‌ها اسمیت رو به تدوین قوانین بازار هدایت کرد و پاسخی که بهش رسید مفهومی به نام «دست نامرئی» بود. دست نامرئی منافع شخصی آدم‌ها رو به گونه‌ای هدایت می‌کنه که به حال کل جامعه مفید واقع بشه.

اما بریم سراغ مکانیسم بازار. قوانین بازار نه تنها مبنا و اساس فهم دنیای آدام اسمیت هستند بلکه همین قوانین ریشه‌ی اختلاف دنیای آدام اسمیت با دنیای کارل مارکسه. قوانین بازار آدام اسمیت در اساس خیلی ساده است. این قوانین به ما نشون می‌دن که چطور رقابت در جامعه شکل می‌گیره و چطور این رقابت باعث برآورده شدن نیازهای جامعه میشن. حالا ببینیم این فرآیند چطور انجام میشه.

اول از همه نفع شخصی، فرد رو به انجام کاری هدایت می‌کنه که جامعه حاضره به اون کار پاداش بده. اسمیت میگه که، ما شام و ناهار خودمون رو مدیون خیرخواهی و حسن نیت قصاب، نانوا یا بقال نیستیم. بلکه اونها این کار رو به خاطر منافع شخصی خودشون انجام می‌دن. در واقع ما روی انسانیت اونها حساب نمی‌کنیم بلکه روی خویشتن‌دوستی‌شون حساب می‌کنیم.

اما نفع شخصی یک نیمه‌ی قیچیه. نیمه‌ی دیگه همون رقابته. رقابته که منافع شخصی رو تنظیم می‌کنه و تضمین می‌کنه که برخورد منافع خصوصی افراد به نفع کل جامعه تموم بشه. هر کس به دنبال اینه که تا جای ممکن منفعت ببره. اگر کسی از منافع شخصی خودش دفاع نکنه، خیلی زود متوجه می‌شه که گلیم زیر پاش هم دزدیده شده. اما می‌دونیم که خیلی بعیده بتونیم همچین کسی رو پیدا کنیم که نفع شخصی براش هیچ اهمیتی نداشته باشه. اگر قصابی به قیمت پایین گوشت بفروشه، خیلی زود ورشکسته می‌شه و اگر به قیمت بالا بفروشه هم کسی ازش خرید نمی‌کنه و فقط قصابی رقیبش سود می‌بره. بنابراین وقتی همه‌ی افراد به دنبال منفعت شخصی باشن، عامل رقابت باعث میشه که ما بتونیم بریم قصابی و از قصاب به کمترین قیمت ممکن، گوشت مورد نیازمون رو تهیه کنیم.

حالا فرض کنیم که مثلا قیمت دستکش توی کشور افزایش پیدا کنه. در این وضعیت تولیدکننده‌هایی که دنبال نفع شخصی خودشون هستن، تولید دستکش رو افزایش می‌دن. تولیدکننده‌های جدید هم ممکنه به بازار دستکش وارد بشن. نتیجه اینه که تعداد دستکش قابل فروش توی بازار افزایش پیدا می‌کنه و وقتی این حالت اتفاق بیافته، فروشنده‌ها حاضرن قیمت‌های خودشون رو پایین بیارن تا بتونن دستکش‌هایی که تولید کردند رو بفروشند. در نتیجه بدون اینکه لازم باشه کسی فرمانی صادر بکنه یا برنامه‌ریزی‌ای برای تولید دستکش انجام بده، دستکش به تعداد کافی و به قیمتی متعادل در جامعه تولید بشه.

تصویری که آدام اسمیت از نظام بازار ترسیم کرده، تصویر جذابیه. اما آیا دنیا واقعاً هم همینطوری کار می‌کنه؟ حقیقت اینه که بله. حداقل دنیای عصر آدام اسمیت که این طور بود. البته حتی در دوره‌ی اسمیت هم عواملی وجود داست که سد راه عملکرد بازار می‌شد. اما به صورت کلی اقتصاد، رقابتی بود. کارخونه‌ها کوچک بودند. قیمت‌ها به اقتضای تقاضا بالا و پایین می‌رفتند و باعث تغییر در ترکیب نیروی کار می‌شدند. اما امروز چطور؟ آیا مکانیسم رقابتی بازار هنوز کار می‌کنه؟ راستش برای این سوال جواب سرراستی نداریم. دنیای امروز ما پر از شرکت‌های چند‌ملیتی غول‌آساست که می‌تونند در قیمت‌ها دستکاری کنند. دولت‌ها هم به خاطر اهداف سیاسی خودشون به راحتی حاضرند نظام بازار رو قربانی کنند و با صد نوع سازمان مختلف سعی می‌کنند وظیفه‌ی بازار رو خودشون انجام بدند. دنیایی که ما درش زندگی می‌کنیم، همون دنیای آدام اسمیت نیست اما، همون قوانین بازار الان همچنان کاربرد دارند. بگذریم.

اسمیت وقتی برای مشاهده به کارگاه سنجاق‌سازی رفت مسئله‌ای توجهش رو جلب کرد. در کارخانه‌ی سنجاق‌سازی یک نفر سیم رو بیرون می‌کشید، دومی اون رو صاف می‌کرد، سومی اون رو قطع می‌کرد، چهارمی نوک سیم رو تیز می‌کرد و پنجمی هم سر دیگه‌اش رو گرد می‌کرد. در واقع هر بخش از ساخت سنجاق برای خودش فن و حرفه‌ایه و کسی که اون کار رو انجام می‌ده، برای خودش یه پا استادکار محسوب میشه. اسمیت می‌دید که در یک کارخونه‌ که ۱۰ کارگر فقیر داشت، کارگرا با بی‌اعتنایی مشغول کار با ماشین‌ها بودند و اگر دل به کار می‌دادن می‌تونستند روزی ۴۸ هزار سنجاق بسازند. در صورتی که اگر جدا کار می‌کردند نمی‌تونستند روزی ۲۰ تا سنجاق هم تولید کنند. این کارخونه اسمیت رو تحت تاثیر قرار داد و یکی از اصولش رو از اون استخراج کرد: اصل تقسیم نیروی کار. اسمیت به این نتیجه رسید که تقسیم کار می‌تونه بهره‌وری تولید رو افزایش بده و کل جامعه رو مثل یک ماشین عظیم به حرکت دربیاره.

آیا با این مطلب، تصویر چارلی چاپلین در فیلم عصر جدید براتون تداعی نشد؟ لااقل برای من که اینطور بود. اما هیچ کس نمی‌تونه اهمیت تقسیم کار و تخصصی‌شدن برای جامعه رو انکار کنه. رفاه جامعه در گرو تولید انبوهه و تولید انبوه هم بدست نمیاد مگر با تقسیم کار و تخصصی‌شدن کل جامعه. وقتی هر کس کاری داشته باشه و در کار خودش بهترین باشه، جامعه در بهترین وضعیت خودش قرار خواهد داشت.

اما چرا تقسیم کار به وجود می‌آید؟ اسمیت معتقده که تقسیم کار نتیجه‌ی انباشت سرمایه‌ است. یادمون باشه که اسمیت در دورانی زندگی می‌کرد که تصور آدم‌ها از سرمایه‌دارها، تصویر کسانی همچون ریچارد آرک‌رایت بود و نه امثال دونالد ترامپ. ریچارد آرک‌رایت که در جوانی شاگرد سلمانی بود، هنگام مرگ ثروتی به اندازه‌ی ۵۰۰.۰۰۰ پوند باقی گذاشت. یا سمیوئل واکر، جوان دیگری بود که کارش رو از شاگردی آهنگری شروع کرد و بعد در یک دکان نعل‌بندی کارش رو ادامه داد و در همون محل دکانش یک کارخانه فولادسازی به ارزش ۲۰۰.۰۰۰ پوند به جا گذاشت. از این موارد کم نبود. انقلاب صنعتی برای کسانی که باهوش و پرتلاش بودن یک فرصت طلایی بود. بنابراین اسمیت دغدغه‌ی فیلسوفای سوسیالیست قرن نوزدهم رو نداشت و براش مسلم بود که سرمایه‌دار‌ها موجودات شرور و شیطان‌صفتی نیستند و در واقع با تراکم ثروت در حال افزایش تولید کل و در نتیجه رفاه جامعه هستند. البته اسمیت هم تراکم رو به خاطر تراکم تایید نمی‌کنه. بالاخره اون هم یک فیلسوف بود با همون نفرت فلسفی از بیهودگی غنا و ثروت. اسمیت فقط زمانی تراکم ثروت رو تایید می‌کرد که باعث تقسیم کار و تخصصی‌شدن تولید می‌شد.

 

** تراکم یعنی اینکه چند تا ماشین داریم. تا وقتی که پشت هر چرخ خیاطی یک کارگر نشسته باشه، مشکلی نیست. اما وقتی که بدون توجه به این نسبت تعداد چرخ‌ها رو افزایش بدیم به مرحله‌ی اشباع می‌رسیم. این یعنی تقاضای بیشتر برای کارگر و بدیهیه‌ که کارگر هم دیر یا زود مزد بیشتری طلب می‌کنه و این افزایش مزد تا جایی ادامه‌ پیدا می‌کنه که نهایتاً منافع ناشی از تراکم از بین بره.

حالا چطور می‌شه این مشکل رو بر طرف کرد؟

اینجاست که اسمیت قانون دوم، یعنی قانون افزایش جمعیت، رو مطرح می‌کنه. به نظر آدام اسمیت وضع کارگر هم مثل هر نوع کالای دیگه تابع تقاضاست. وقتی مزدها بالا بره کارگر چند برابر می‌شه و وقتی هم مزدها پایین بیاد، تعداد کارگر‌ها کم می‌شه. برخلاف چیزی که در نگاه اول به نظر می‌رسه، این مفهوم اونقد‌ها هم ساده نیست. در دوره‌ و زمانه‌ اسمیت نرخ مرگ و میر کودکان در بین طبقات پایین به طور وحشتناکی زیاد بود. در بیشتر نقاط انگلستان نصف نوزاد‌ها قبل از اینکه به چهارماهگی برسند از دنیا می‌رفتند و سوءتغذیه، شرایط بد زندگی و انواع بیماری‌ها بدجوری به طبقه‌ی فقیر آسیب می‌زد. اسمیت انتظار داشت که وقتی دستمزد کارگر بالا بره، ارزش زندگی یک کودک هم برای جامعه افزایش پیدا کنه و جامعه بیشتر برای حفظ سلامتی کودکان هزینه کنه تا در نهایت تعداد کودکانی که به سن کارگری برسند افزایش پیدا کنه.

البته ممکنه این نحوه‌ی استدلال برای ما یه مقداری ناخوشایند باشه اما در واقع پیش‌بینی اسمیت درست از آب در اومد و امید به زندگی کودکان افزایش پیدا کرد و بالارفتن مزدها هم که معلول انباشت سرمایه‌است، از طریق افزایش جمعیت تعدیل شد.

از نظر اسمیت «در بلندمدت جامعه به شرایط «طبیعی» خودش می‌رسه و همه‌چیز در بهترین جای خودش خواهد بود بدون اینکه کوچکترین دخالتی از جانب دولت‌ها لازم باشه. اما برای رسیدن به این نقطه راه طولانی‌ای در پیشه. ثروت ملل یک برنامه‌ی عملیه نه یک طرح کلی برای یک آرمانشهر.»

ثروت ملل به تدریج جای خودش رو باز کرد. هشت سال طول کشید تا اسمی از اون در پارلمان بریتانیا برده بشه. کسی که برای اولین بار در پارلمان از ثروت ملل یاد کرد، قدرتمندترین عضو مجلس عوام بود. هرچند که بعداً معلوم شد اصلا کتاب رو نخونده!

گروه دیگه‌ای که خیلی از کار آدام اسمیت استقبال کردند، سرمایه‌دارها بودند. سرمایه‌داران با کتاب ثروت ملل توجیه‌ نظری‌ای برای عدم دخالت دولت و در نتیجه افزایش سود خودشون پیدا کرده بودند. این جمله از ثروت ملل که «بازار را به حال خود واگذارید» تبدیل شد به شعار اونها. اما همونطور که گفتیم، اسمیت حامی و طرفدار هیچ طبقه‌ای نبود. سرمایه‌دارها  فراموش کرده بودند که اسمیت توی همون ثروت ملل گفته «باید مواظب حرص و درنده‌خویی و پستی و روحیه‌ی انحصارطلبی تاجران و کارخانه‌داران بود.» اسمیت نه ضد کارگر بود و نه ضد سرمایه‌دار. اگر هم طرفداری گروهی رو می‌کرد، طرفدار مصرف‌کننده‌ها بود. اسمیت این رو هم نوشته بود که «مصرف تنها هدف و مقصد هر نوع تولید است.» اسمیت به دنبال اصلاح نظام‌هایی بود که سود تولیدکننده رو بر مصرف عامه مقدم می‌دونستند.

اسمیت معتقد بود که دولت هرچقدر کمتر دخالت کنه، بهتره. حکومت‌ها همگی ولخرج، مسئولیت‌ناپذیر و نامولد هستند. اما اسمیت، اونطور که ستایش‌گرهاش بعد از مرگش اون رو معرفی کردند، مخالف همه‌ی اقدامات دولت نبود. مثلا اسمیت درباره‌ی تاثیر سوء تولید انبوه هشدار می‌داد و می‌گفت‌ «فهم و درک بیشتر انسان‌ها لزوماً با به کار افتادن آن تقویت می‌شود و شکل می‌گیرد. کسی که همه‌ی عمرش در گیر و دار چند کار ساده و یکنواخت سپری می‌شود، معمولاً جاهل باقی می‌ماند.» حالا می‌بینیم که اسمیت هم با چارلی چاپلین عصر جدید همدردی می‌کرد و راه‌حل این مسئله رو در مداخله‌ی دولت می‌دید و معتقد بود که دولت باید با آموزش عمومی کاری کنه تا هیچ شهروند و کارگری لای چرخ‌دنده‌های یک ماشین عظیم له نشه.

حالا ببینیم از این طرح بزرگ اسمیت چه چیزی باقی مونده.

از ایده‌ی تکامل اسمیت هیچ‌چیز باقی نمونده. ما دیگه مثل آدام اسمیت معتقد به تحقق حتمی بهشت برین نیستیم. جامعه همونطور که می‌تونه پیشرفت کنه، می‌تونه به قهقرا هم بره. دیدگاه اسمیت در مورد شرکت‌ها هم دیگه اعتباری نداره. اسمیت معتقد بود که شرکت‌های تجاری از بین‌ می‌رن. اما این اتفاق نیافتاد. اسمیت از یک مطلب دیگه هم غافل بود. درسته که اسمیت تکامل رو در جامعه دید، اما انقلاب رو ندید. اسمیت کارخانه‌ها رو دید اما در زیر پوست کارخانه‌ها کارگرانی رو که دور هم جمع می‌شدند تا برای احقاق حقوق‌شون مبارزه کنند رو ندید. اسمیت تصور می‌کرد که جامعه برای همیشه بدون تغییر باقی می‌مونه و فقط از جهت کمی رشد می‌کنه:‌ جمعیت بیشتر، کالای بیشتر و ثروت بیشتر. اما تجربه نشون داده که جوامع دگرگون می‌شن و این وظیفه‌ی اقتصاددان‌های بعدی بود که این دگرگونی رو بررسی کنند.

آدام اسمیت، مردی که فقط کتاب‌هاش رو دوست داشت، هیچ‌وقت ازدواج نکرد. تا زمان مرگ مادرش با اون زندگی کرد و بعدش هم تنها موند. اسمیت در سال‌های آخر زندگیش از حرمت و اعتبار زیادی بهره‌مند بود و حتی سیاست‌مدارای بزرگ انگلیسی مرتباً دیدار او می‌رفتند. روزی نخست‌وزیر انگلستان با رجال مهم انگلیس جلسه‌ای داشت که آدام اسمیت هم به اون جلسه دعوت شده بود. وقتی فیلسوف پیر وارد سالن شد، همه از جاشون بلند شدند. «آقایان محترم خواهش می‌کنم بنشینید» و نخست‌وزیر پاسخ داد «نه ما می‌ایستیم تا اول شما بنشینید. همه‌ی ما شاگردان شما هستیم.»

در نهایت آدام اسمیت ۶۷ ساله در سال ۱۷۹۰ از دنیا رفت. او رو در گورستان کلیسایی به خاک سپردند، قبر ساده‌ای که روش نوشته شده بود «آدام اسمیت، نویسنده‌ی ثروت ملل، در اینجا خفته است.»

در قسمت بعدی نیم‌سکه خواهیم دید که چطور با مرگ آدام اسمیت خوش‌بینی به آینده هم تا مدت زمانی مرد. بعد از اسمیت سایه‌ی دیدگاه‌های بدبینانه‌ی دو اقتصاددان تا سال‌ها بر سر دانش اقتصاد باقی موند. دو اقتصاددان به نام‌های توماس مالتوس و دیوید ریکاردو.


آدام اسمیت فیلسوف، اقتصاددان و نویسنده‌ی اسکاتلندی قرن هجدهم به باور بسیاری به عنوان پدر علم اقتصاد نوین شناخته می‌شود. دو کتاب او، یعنی «نظریه عواطف اخلاقی» و «ثروت ملل»، دستور کار اقتصاددانان پس از او را تعیین کردند. در دومین اپیزود نیم‌سکه به دنیای شگفت‌انگیز اسمیت سفر می‌کنیم.

نویسنده: علی ملک‌محمدی

راوی: امین قاضی

تدوین و تنظیم: سپهر جمشیدپور

کارگردان: بهداد گیلزادکهن

اسپانسر:

شرکت ملک تجارت گیل منطقه آزاد انزلی | اینستاگرام

حمایت از پادکست سکه و نیم‌سکه

اپیزود دوم پادکست نیم‌سکه را می‌توانید از وب‌سایت سکه یا اپلیکیشن‌های پادگیر بشنوید.

CastBox | Spotify | GooglePodcast | ApplePodcast

به اشتراک بگذارید

تلگرام
واتس‌اپ
توییتر
فیسبوک
لینکدین

یک پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *