متن اپیزود
بالاخره روز واقعه فرا رسید. جامعهی انگلستان بعد از سالها استثمار کارگران و دهقانان به نقطه انفجار رسیده بود. از بیرون به نظر میرسید که انگلستان در اوج قدرت و اقتدار خودش قرار داره. اما از درون جامعه در حال فروپاشی بود. نظام کارخانهداری و تولیدات صنعتی به هزینهی مردم فقیر گسترش پیدا کرده بود. و این مردم فقیر هم آستانهی تحملی داشتند. رستاخیز رو نمیشه همیشه به تعویق انداخت.(لحن خاص)
در قسمت قبلی دیدیم که چطور دو گروه زمیندار و صنعتگر در جنگ بزرگ غذا، که دههها طول کشید، با هم جنگیدند. در این جنگ اما قربانی اصلی مردم عادی انگلستان بودند که یا باید با حرص و طمع زمیندارها برای افزایش قیمت غله سروکله میزدند و یا ضربهی شلاق شبانهروزی کارخانهدارها رو تحمل میکردند. در این شرایط مالتوس و ریکاردو تصویر جدیدی از جامعهی انگلستان ارائه دادند. ریکاردو جامعه رو صحنهی نزاع گروههای مختلف میدید. مالتوس هم راهحل رو در کنترل نرخ رشد جمعیت جامعهی انگلستان میدونست. اما راهحل مالتوس به درد جماعت گرسنه و مفلس کارگران نمیخورد. اونا یه راهحل فوری میخواستند: انقلاب.
رابرت بلینکو یتیمی بود که در نوانخانهی سنت پانکراس در لندن بزرگ شده بود. وقتی شش سالش بود برای کار فرستادنش پیش یک نظافتگر شومینه. رابرت ریزجثه رو میفرستادن داخل شومینههای کثیف و زغالگرفته تا اونها رو تمیز کنه. وقتی ۷ سالش بود همراه با هشتاد کودک دیگه به کارخونهای در لودهام فرستاده شد. متن قرارداد فروش به این مضمون تنظیم شده بود که این بچهها قراره در اونجا تحصیل کنند و سواد یاد بگیرند. اما خبری از آموزش نبود. اون بچهها قرار بود در کارخانهای متعلق به برادران لامبرت کارگری کنند. بلینکو و همراهانش شش روز هفته و هر روز ۱۴ تا ۱۶ ساعت کار میکردند. کار بلینکو این بود که پنبههایی که از ماشین میافته رو برگردونه داخل محفظهی ماشین. اون هم در حالی که ماشین هنوز روشنه و خطرناک! بلینکو خوششانس بود. چونکه سر این کار فقط نصف یک انگشتش رو از دست داد. اما بچههای دیگهای بودن که حتی جونشون رو از دست دادند. سرکارگرها هم شب و روز بچهها رو شلاق میزدند. نه به خاطر اینکه از بچهها اشتباهی سر میزد بلکه به خاطر اینکه حوصلهشون سر میرفت و میخواستن بچهها رو وحشتزده نگه دارند. حتی غذاشون هم معمولاً کم و آلوده بود. در این شرایط بلینکو چندین بار به فکر خودکشی افتاد. ولی آخرش از اون کارخونه فرار کرد و به لندن رفت. اما خیاطی که به کارخونهی لامبرت رفتوآمد داشت، رابرت بیچاره رو شناخت و تحویلش داشت به کارخونه. بالاخره چند سال بعد کارخونه تعطیل شد. بلینکو و بقیه رو فرستادن به یه کارخونهی دیگه. اما رفتار کارخونهدارها و سرکارگرهای جدید با بچههای بیچاره فرقی نداشت. وقتی که بلینکو بالاخره تونست از کار در کارخانه خلاصه بشه، ریسندگی کوچیک خودش رو راه انداخت. بعداً هم داستان زندگیش رو نوشت و معروف به الیور توییست واقعی شد.
البته احتمالاً داستان بلینکو شاخ و برگ پیدا کرده اما شکی نیست که کارگران در انگلستان قرن نوزدهم وضعیت بسیار بدی داشتند. اعمال غیرانسانی زیادی در کارخانهها رخ میداد و مهمتر اینکه هیچ کس هم به این وقایع توجهی نداشت و اعتراضی نمیکرد اما در نهایت خشم و نفرت کارگران متوجه ماشینها شد. کارگرها برای خودشون قهرمانی خلق کردند به اسم لاد. گروهی به اسم لادیتها شروع کردند به مبارزه با کارخانهدارها. این گروه به نام شاه لاد اعلامیه پخش میکردند و تظاهرات به راه میانداختند و کارخانهها رو به آتش میکشیدند. در اوایل قرن نوزدهم اعتراضات کل انگلستان رو فرا گرفت. در همه جا میشد کارخانههای ویران شده رو دید. وحشت از جنگ داخلی قریبالوقوع همه جا حس میشد. نویسندهای نوشت: «حال دیگر هیچ چیز به غیر از قشون ما را از آن فاجعهی دهشتناک، از آن رستاخیز فقرا علیه اغنیا نجات نخواهد داد. نمیدانیم این قشون تا چه زمان میتواند دوام بیاورد و سرپا بماند. این سوالیست که من جرئت نمیکنم حتی از خود بپرسم.»
اما در این شرایط آشوبناک جامعهی انگلستان، جایی در شمال، مامنی امن برای کارگران وجود داشت. در کوهستانهای اسکاتلند، سرزمینی که به قدری بدوی بود که مردمش با کالا بدهبستان میکردند و تا حالا چشمشون به سکههای طلا نیافتاده بود، نقطهی امیدی مثل چراغی در تاریکی انلگستان اون زمان سوسو میزد. در لانارک در حوالی گلاسکو میشد خانههای دواتاقه و مرتب کارگران رو دید که در یک ردیف به زیبایی ساخته شده بودند. خیابانها، برخلاف خیابانهای لندن، تمیز و پاک بودن. بچههای کوچک به جای اینکه وحشیانه توی خرابهها پرسه بزنند در مدارس بزرگی جمع میشدند و خوندن و نوشتن یاد میگرفتن. معلمهایی مهربان به این بچهها رسیدگی میکردن و وظیفه داشتند که هیچ سوالی رو بیجواب نگذارند، بچهها رو مجازات نکنند، کتک نزنند و چیزی رو به بچهها تحمیل نکنند.
اما عجایب لانارک به همینجا محدود نمیشد. مسافرانی که از کارخانهی شش طبقهی نیولانارک بازدید میکردند، نمیتونستند چیزی رو که به چشم میدیدند، باور کنند. بالای سر هر کارگر مکعب چوبیای آویزون بود. رنگ این مکعبها نشوندهندهی خوشرفتاری کارگرها بود. سفید یعنی خیلی عالی، زرد خوب، آبی نه خوب و نه بد و سیاه بد. اما اکثر کارگران مکعبهای زرد و سفید بالای سرشون داشتند.
نکتهی عجیبتر اینکه هیچ کودکی در اون کارخانه کار نمیکرد. ساعت کاری روزانه فقط ۱۰ ساعت و ۴۵ دقیقه بود. به علاوه خبری هم از مجازات بدنی و روانی نبود. در اطاق مدیر به روی همه باز بود و همهی کارگران میتونستند پیش مدیر اعتراض کنند و به اعتراضشون رسیدگی میشد.
این آرمانشهر کارگری نتیجهی تلاش یک مرد بود، مردی به نام رابرت اوون. اوون یک آدم عادی نبود. هم دیوانه بود و هم عاقل. مردی بود که از فقر و فلاکت مطلق به یکی از بزرگترین سرمایهداران انگلستان تبدیل شد. اوونِ سوسیالیست و اصلاحطلب زندگی عجیبی داشت. در خانوادهای فقیر به دنیا اومد ولی انقدر جسور و باهوش بود که از شاگردی مغازه به اعجوبهی صنعت بافندگی انگلستان تبدیل بشه. بیست و چند سال داشت که خبردار شد چند تا کارخونه رو در دهکدهی دورافتادهی نیولانارک برای فروش گذاشتهاند. از قضا فروشندهی کارخونه پدر دختری بود که اوون بهش علاقه داشت. اوون با یک تیر دو هدف رو زد. هم کارخانهها رو خرید و هم دست دختر رو در دست گرفت. اما داستان خوش زندگی اوون به همینجا ختم نشد. اوون ظرف یک سال اجتماع کوچک نیولانارک رو زیر و رو کرد. پنج سال بعد اون منطقه به کل تغییر کرده بود. ده سال بعد نیولانارک به شهرت جهانی رسید. رابرت اوون نه تنها نیکوکار بزرگی بود، بلکه یکی از بزرگترین صنعتگران انگلستان هم شده بود.
اما اوون هدف دیگری هم از اجرای برنامههاش در نیولانارک داشت. اوون معتقد بود که انسان محصول محیطه و برای اینکه روی زمین بهشتی خلق کنیم، باید محیط رو تغییر بدیم. اوون این عقیدهش رو در نیولانارک به منصهی آزمون گذاشت و میخواست در صورت موفقیت طرحش، نقشهی جامعهی سوسیالیستیش رو در اختیار جهان بذاره.
به زودی فرصتی پیش اومد که اوون برنامههاش رو اجرا کنه. ماجراجویی ناپلئون در سال ۱۸۱۵ میلادی تموم شد اما گرفتاریهای انگلستان تازه شروع شده بود. بیچارگی و بدبختی انگلستان رو تهدید به انفجار میکرد و جامعه به آشوب و طغیان کشیده شده بود. جمعی از اشراف مجمعی تشکیل دادند تا راه حلی برای وضعیت انگلستان پیدا کنند و خب طبیعتاً از آقای اوون هم دعوت کردند تا در خصوص بهبود وضع کارخونهها از تجربهش استفاده کنند. اما اوون به جای اینکه چند تا پیشنهاد محدود مثل کمکردن ساعتهای کاری و لغو کار کودکان ارائه بده، یک طرح جامع و تمامعیار برای تجدید بنای جامعه ارائه داد. اوون پیشنهاد داد در سراسر انگلستان شرکتهای تعاونی روستایی تشکیل بشه. اعضای این تعاونیهای ۱۰۰۰ نفره با هم در مزرعه و کارخانه کار کنند و روی پای خودشون مستقل بشند. خانوادهها توی آپارتمانهای متحدالشکلی اسکان داده بشن که اتاق خواب خصوصی داشت ولی اتاق نشیمن، مطالعه و آشپزخانه بین خانوادهها مشترک بود. بچههای سه سال به بالا باید جدای از خانواده آموزش ببینند تا استعدادهاشون کشف بشه و برای مسیری که در آینده بیشتر به درد خودشون و جامعهشون میخوره، پرورش پیدا کنه. اگه بخوایم جزئیات طرح اوون رو بررسی کنیم باید یک اپیزود کامل رو به این امر اختصاص بدیم. بنابراین به همین کلیات اکتفا میکنیم.
پیشنهاد اوون برای روشنفکران لیبرال انگلستان به قدری افراطی و دگراندیشانه بود که که مجمع اعیان فقط میتونست از آقای اوون تشکر کنه و پیشنهاداتش رو نادیده بگیره. اما آقای اوون سمجتر و بیباکتر از این بود که از طرحهاش دست بکشه. او شروع به تبلیغ ایدههاش کرد. اعلامیههای بسیاری رو نوشت و پخش کرد. برای سخنرانی به شهرهای مختلفی رفت. نهایتاً کمیتهی مخصوصی که تشکیل شده بود، موافقت کرد که بودجهای برای اجرای آزمایشی طرح اوون تخصیص پیدا کنه. اتفاقاً دیوید ریکاردو هم در این کمیته بود و تمایل داشت که این طرح اجرا بشه. اما تقریباً تمام روشنفکران و اعیان انگلستان طرح اوون رو شوم میدونستند. منتقدی نوشت که اوون به دنبال ایجاد اجتماعی از بینوایانه. البته اوون به دنبال ایجاد اجتماعات بینوایی نبود. بلکه به دنبال این بود که فرصتی در اختیار فقرا قرار بده تا تولید ثروت کنند و تحت تاثیر محیط تمیز و آراسته به انسانهایی با فضیلت تبدیل بشن.
مخالفت با طرح اوون انقدر زیاد بود که بودجهی اجرای طرح هیچوقت جمع نشد. اما این هم نمیتونست جلوی رابرت اوون سرسخت رو بگیره. اوون در سال ۱۸۲۴ کارخانههاش رو فروخت و برای استقرار اجتماع مطلوبش به آمریکا رفت. اوون زمینی بزرگ رو در ایالت ایندیانا خرید و مردم رو به سکونت در این زمین جدید دعوت کرد. ظرف چند هفته نزدیک به هزار نفر از هر طرف به زمین اوون ریختند. اما این اجتماع جدید اون چیزی که اوون مد نظر داشت، نشد. مردم از هم سرقت میکردند و سر هم کلاه میگذاشتند. حتی یکی از شرکای اوون سرش کلاه گذاشت و بخشی از زمین رو از چنگش درآورد. فقط ۴ سال طول کشید تا معلوم بشه که این اجتماع آشوبناک شکست خورده. اوون بیچاره، که هشتاد درصد ثروتش رو برای این ماجراجویی از دست داده بود، مجبور شد که با باقیموندهی ثروتش به انگلستان برگرده.
اما درست وقتی که به نظر میرسید همهچیز از دست رفته، اتفاق جدیدی افتاد. با اینکه روشنفکرها و اعیان انگلستان از اندیشههای اوون استقبال نکردن اما عقاید و آموزشهای اوون تاثیر عمیقی بر طبقهی کارگر گذاشته بود. در همین زمان بود که سروکلهی اولین اتحادیههای نوین کارگری پیدا شد. رهبران کارگران از اوون دعوت کردند تا سخنگو و رهبر اونها باشه. این گروه اولین کسانی بودند که طرحهای اوون رو جدی گرفتند. ظرف چند سال شرکتهای تعاونی تولیدکنندگان و مصرفکنندگان در سراسر انگلستان تاسیس شد. در دهههای بعد تمام تعاونیهای تولیدکنندگان، بدون استثنا، شکست خوردند و ورشکست شدند. اما بخشی از تعاونیهای مصرفکنندگان دووم آورد و تبدیل به یکی از ارکان حزب کارگر بریتانیا شد.
البته اوون دیگه حوصلهی تعاونیها رو نداشت بلکه احساس میکرد که یک جهاد اخلاقی بزرگ در پیش داره و باید اهداف بزرگتری رو دنبال کنه. مدتی بعد اتحادیهای تشکیل داد به نام «اتحادیه بزرگ اخلاقی ملی از طبقات بارور و مفید» که چون خیلی اسم طولانیای بود خلاصه شد به «اتحادیه کارگران بزرگ ملی و همبسته» و چون هنوز عنوان دهنپرکنی بود، در نهایت تبدیل شد به «گراند ناسیونال» معروف. رهبران اتحادیههای کارگری زیر پرچم گراند ناسیونال جمع شدند و تشکیل جنبش طبقهی کارگر انگلستان رسماً در سال ۱۸۳۳ اعلام شد. گراند ناسیونال به سرعت رشد کرد. ظرف چند سال تعداد اعضای گراند ناسیونال به پانصد هزار نفر رسید. گراند ناسیونال نه تنها به دنبال بهبود وضع کارگران انگلستان، بلکه به دنبال ایجاد تغییرات عمیق در جامعه بود. افزایش مزدها، بهبود شرایط کار، گسترش تعاونیها، از بینبردن پول و یک سری دیگه از طرحهای اوون از جمله اهداف گراند ناسیونال بود.
اما در نهایت انگلستان آمادهی پذیرش گراند ناسیونال نبود. اتحادیهی ملی به همون سرعتی که رشد کرد، به همون سرعت هم سقوط کرد. اوون و دستیارانش تکفیر شدند و دولت هم با اجرای قوانین ضد اتحادیه، گراند ناسیونال رو تضعیف میکرد. ظرف دو سال اتحادیهی بزرگ ملی نابود شد. با اینکه در نهایت گراند ناسیونال شکست خورد اما آیندهی مبارزات کارگری رو برای همیشه تغییر داد.
اوون اقتصاددان نبود. اون حتی اندیشمند اصیلی هم نبود و خیلی از ایدههاش برای دیگران بود. اما شاید اوون جالبترین سوسیالیست تاریخ باشه. مسلماً هیچ سوسیالیستی به اندازهی اوون برای جامه عمل پوشوندن به آرزوهاش تلاش نکرد. اما اگه بخوایم سوسیالیستها رو از نظر عجیب و غریببودن شخصیت و عقیده رتبهبندی کنیم، قطعاً سنسیمون قهرمان این مسابقه میشه.
کنت هنری سنسیمون اشرافزادهای بود که ادعا میکرد نسبش به شارلمانی میرسه. از بچگی در گوشش خونده بودن که تو آدم مهمی هستی و باید کارهای مهمی انجام بدی. احتمالاً این شیوهی تربیتی در آیندهی عجیبش بیتاثیر نبود. یک بار که کالاسکهای در حین عبور وسایل بازیش رو بهم ریخت، خودش رو انداخت سر راه کالاسکه و حاضر نشد کنار بره. کسی هم جرئت نمیکرد که این کنتزادهی گستاخ رو کنار بکشه. یک بار هم از روی لجبازی از دستور پدرش سر باز زد و حاضر نشد در مراسم عشای ربانی شرکت کنه. البته پدرش ترسی ازش نداشت، گوشش رو گرفت و زندانیش کرد. اما همین خودسری باعث شد سنسیمون به سمت تندروترین گروههای سیاسی اون زمان جذب بشه. کنت جوان در ۱۷۷۸ راهی آمریکا شد تا در کنار انقلابیون آمریکا بر علیه سلطنت بریتانیا بجنگه. از اونجا به مکزیک رفت تا نائبالسلطنهی مکزیک رو ترغیب کنه به حفر کانالی که بعداً کانال پاناما خونده شد و سنسیمون معتقد بود که میتونه موجب پیشرفت پاناما بشه. طرح سنسیمون به نتیجه نرسید و بالاجبار به فرانسه برگشت. سنسیمون انقلابی به عضویت مجلس ملی فرانسه انتخاب شد و تصمیم گرفت همهی القاب و عناوین خودش رو کنار بگذاره و به یک شهروند ساده و عادی تبدیل بشه. بعد از انقلاب فرانسه سنسیمون به خاطر ارتباط با خارجیها به زندان انداخته شد. یک شب در سلول زندان مکاشفهای برای سنسیمون حاصل شد.
«در بیرحمانهترین برهه از انقلاب، شبی که در لوکزامبورگ زندانی بودم، شارلمانی بر من ظاهر شد و گفت: از آغاز دنیا تاکنون هیچ خانوادهای چنین افتخار نداشته است که هم قهرمان باشد و هم فیلسوف طراز اول. این افتخار مخصوص خانوادهی من است. پسرم، توفیق تو به عنوان فیلسوف برابر خواهد بود با توفیقی که من در جنگ و سیاست داشتم.»
همین مکاشفه کافی بود تا مسیر زندگی سنسیمون تغییر کنه. بعد از اینکه از زندان آزاد شد، تمام هم و غم خودش رو به علماندوزی اختصاص داد. در خونهی سنسیمون به روی تمام اندیشمندان و فیلسوفان و ریاضیدانان و دانشمندان باز بود. در مقابل هدیههایی که سنسیمون بهشون میداد دانششون رو با سنسیمون به اشتراک میگذاشتند. حتی به این خاطر که بتونه مطالعات اجتماعیش رو ارتقا بده تن به ازدواج داد. اما این کارها برای سنسیمون هزینهی مالی زیادی داشت. ظرف چند سال سنسیمون تمام ثروت خودش رو صرف کرد و دیگه مطلقاً هیچی براش نمونده بود. حتی دیگه برای غذا خوردن هم پول نداشت. اما یک روز یکی از خدمتکاران خونهی پدرش، که از بچگی سنسیمون رو میشناخت، اونو کنار خیابون دید و دلش به حالش سوخت. بعد هم تصمیم گرفت سنسیمون رو ببره خونهی خودش. سنسیمون نمیتونست این وضع فلاکتآمیز رو بیشتر از این تحمل کنه و گلولهای به سر خودش شلیک کرد. اما حتی در این کار هم موفق نشد و به جای کشتن خودش، یکی از چشمانش رو کور کرد. سنسیمون دو سال دیگه رو هم در فقر و بدبختی گذروند. در لحظات آخر عمرش دوستان انگشتشمارش دورش جمع شدند. آخرین جملهی سنسیمون این بود: «برای اینکه کارهای مهم انجام شود، باید عاشق و شوریده بود.»
اما سنسیمون چه کاری کرده که اسمش در تاریخ موندگار شده؟ کاری که سنسیمون کرد، بنا نهادن یک دین صنعتی بود. البته سنسیمون از اول همچین نیتی نداشت اما به تدریج پیروان سنسیمون به فرقهای سوسیالیستی و دینی تبدیل شدند. حتی بعد از مرگ سنسیمون کلیسای سنسیمون تشکیل شد که شعبههایی در فرانسه و آلمان و انگلستان داشت.
اما اصلی که خود سنسیمون تبلیغش میکرد، برای ما ممکنه چندان غریب نباشه. سنسیمون میگفت که هرکس که میخواد در جامعه بمونه و از منافعش استفاده کنه، باید کار کنه. کسی که کار نمیکنه هیچ ارزشی برای جامعه نداره و بهتره که اصلاً نباشه. مثال معروفی که سنسیمون به کار میبره اینه: فرض کنیم فرانسه ناگهان ۳۰۰۰ نفر از دانشمندان و هنرمندان و مهندسان و صنعتگران خودش رو از دست بده. نتیجه چیه؟ یک فاجعه تمام عیار برای فرانسه. حالا تصور کنید که به جای اون ۳۰۰۰ نفر، دهها هزار نفر از اشراف و درباریان و شاهزادگان و وزرا و مالکان فرانسه در یک لحظه ناپدید بشن. نتیجه؟ هیچ اتفاقی برای فرانسه نمیافته. بیشمار آدم دیگه هستند که میتونن جای این اشراف رو بگیرند. حالا درس اخلاقی این مثال چیه؟ اینه که این صنعتگران و کارگران هستند که باید برترین جایگاههای جامعه رو داشته باشند. اما در واقعیت دقیقاً عکس این مسئله رو شاهدش هستیم. کسانی که کمتر از همه کار میکنند، بیشتر از همه سهم میبرند.
پیشنهاد سنسیمون برای اصلاح این هرم معکوس هم جالبه. اون پیشنهاد میده که برای ادارهی جهان یک مجمع ۲۱ نفری از ریاضیدانها، فیزیکدانها، شیمیدانها، نقاشها، نویسندگان و موسیقیدانها به انتخاب کل بشریت تشکیل بشه. اسم این مجمع رو هم میذاره «شورای نیوتون». قرار بود این مجلس نمایندگان خدا روی زمین باشند و جهان رو به اون بهشت برینی که سنسیمون وعدهاش رو میداد، تبدیل کنند. البته سنسیمون هیچ برنامهای برای نحوهی اجرای این طرحش ارائه نمیده و به کلیاتی بسنده میکنه.
اگه بخوایم رک باشیم، عقاید این سوسیالیستهای آرمانگرا خندهدار و مضحک به نظر میرسه. انگار همهی اونها توی خواب و خیال بودن و هیچکدومشون از مختصر جنونی بینصیب نبودن. حتی سنسیمون اشرافزاده و بامتانت هم تصور میکرد که ممکنه روزی حیوانی بسیار باهوش، مثلاً سگ آبی، جای انسان رو بگیره. البته سوسیالیستهای آرمانگرا به خاطر پرمغز و نغزبودن اندیشههاشون برای ما جالب نیستند. بلکه به خاطر همت زیاد و تلاشهای خستگیناپذیرشونه که برای ما حائز اهمیتاند.
دنیای سوسیالیستهای آرمانگرا، دنیای خشن و بیرحمی بود که این خشونت و بیرحمی رو زیر پوشش قوانین اقتصادی، منطقی جلوه میداد. دنیای اونها، دنیای رابرت بلینکو و سرمایهداران بیرحم بود. طبیعی بود که در این دنیای خشن و انعطافناپذیر، راهی به جز اصلاح نباشه. بنابراین تعجبی نداره که سوسیالیستهای آرمانگرا به سمت افراط رفتند و تمام نیروی خودشون رو به کار گرفتند تا نظام حاکم رو دگرگون کنند. و در این مسیر هم بیشتر از اینکه پیرو استدلالات عقلی و علمی باشند، به حرف دلشون گوش میدادند و به همین خاطره که به سوسیالیستهای «آرمانگرا» معروف شدند. بنابراین آرمانگراها درست در نقطهی مقابل کمونیستها قرار داشتند. اونها به جای اینکه با خشونت به انقلاب متوسل بشند، طبقات ثروتمند رو تشویق به اصلاح میکردند و براشون استدلال میآوردند که تغییر جامعه در نهایت به نفع خودشونه. آرمانگراها روش خاص خودشون رو داشتند و در این مسیر از تمام طبقات جامعه میخواستند که به اونها ملحق بشند. اما سوسیالیستهای آرمانگرا با تمام حسن نیتی که داشتند، در نهایت توسط جامعه طرد و سرکوب شدند. در آخرین سالهای حیات سوسیالیستهای آرمانگرا، یعنی در سال ۱۸۴۸، جزوهای کوچک مسیر تاریخ رو زیر و رو کرد جزوهای که با کلماتی تلخ و گزنده تمام آرامش و همدلیای که سوسیالیستهای آرمانگرا براش جنگیده بودند رو نابود کرد مانیفست کمونیست.
در قسمت بعدی نیمسکه سراغ زندگی و اندیشهی یکی از عجیبترین انسانهای تاریخ میریم. نابغهای که به طور خستگیناپذیر نظام سرمایهداری رو نقد میکرد. مردی که خودش رو فدای هدفش کرده بود. مردی که شاید تاثیرگذارترین انسان تاریخ نوین باشه: کارل مارکس.
دهها سال رشد انفجارگونهی صنعت ماشینها خشمی فروخورده در میان کارگران ایجاد کرده بود. اما کارگران به تنهایی قدرت ایجاد تغییر را نداشتند. این اشراف و سرمایهدارانی همچون هنری سنسیمون و رابرت اوون بودند که با خلق جنبش سوسیالیسم آرمانگرایانه صدای کارگران را فریاد زدند و زمینهی ایجاد جنبشهای کمونیستی دهههای آینده را فراهم آورند.
نویسنده: علی ملکمحمدی
راوی: امین قاضی
تدوین و تنظیم: ایمان اسلامپناه
کارگردان: بهداد گیلزادکهن
اسپانسر:
صرافی کوینکس | وبسایت
حمایت از پادکست سکه و نیمسکه