شما الان این‌جا هستید:

اپیزود ۶ نیم‌سکه: جامعه وحشی وبلن

متن اپیزود

تا حالا فکر کردید که چرا چیزی رو می‌خرید؟‌ چند لحظه بهش فکر کنید. کردید؟ جواب‌تون چی بود؟ احتیاج؟ لذت؟ سرگرمی؟ احتمالاً همه‌ی این پاسخ‌ها درسته اما یک علت دیگه‌ای هم وجود داره. آیا وقتی گوشی‌تون رو خریدید تنها ملاک‌تون نیاز، لذت یا سرگرمی بود؟ اصلاً یه سوال دیگه. چرا یک کالای مارک‌دار و برند رو به یه کالای متفرقه ترجیح می‌دیم؟ چه چیزی در یک کت‌وشلوار برند وجود داره که در کت‌و‌شلوار دوخته خیاط ماهر محل وجود نداره؟ مردی که امروز راجع بهش صحبت می‌کنیم، پاسخ عجیبی برای این سوالات داره.

{زمانی که الکسی دو توکویل، فیلسوف سیاسی فرانسوی، در قرن ۱۹میلادی به آمریکا رفت، این کشور رو اینطور توصیف کرد:

«من راز عظمت و شکوه آمریکا را در بنادر بزرگ و رودهای فراوانش جستم ولی آن را نیافتم. در زمین‌های حاصلخیز و جنگل‌های بی‌پایانش جستم ولی آن را نیافتم. در معادن غنی و تجارت جهانی گسترده‌اش جستم ولی آن را نیافتم. در کنگره‌ی دموکراتیک بی‌رقیبش جستم ولی آن را نیافتم. من راز شکوه و قدرت آمریکا را زمانی یافتم که به کلیساهایش رفتم و به خطابه‌هایی که با آتش حقانیت شعله‌ور بود، گوش فرا دادم.»

البته زمانی که دوتوکویل از آمریکا بازدید می‌کرد، هنوز خبری از میلیونرها و کمپانی‌هایی که مثل هشت‌پا تمام نهادهای قدرت و ثروت این کشور رو قبضه کرده بودند، نبود. به زودی زمانی فرا رسید که حقانیت و عدالت رو نه در کلیسا‌ها بلکه در هیچ‌جای دیگه‌ی آمریکا نمی‌شد جستجو کرد. اما این تغییر به قدری آروم اتفاق افتاده بود که فقط یک خارجی می‌تونست متوجه‌ش بشه. خارجی‌ای مثل دوتوکویل یا تورستین وبلن.}

در قسمت قبلی پادکست نیم‌سکه سراغ یکی از بزرگ‌ترین و تاثیرگذارترین اقتصاددانان تاریخ، یعنی کارل مارکس رفتیم و دیدیم که چطور در فضای ملتهب اروپا ظهور کرد و افسار جنبش کارگری رو بدست گرفت. مارکس هم یک نظریه‌پرداز بود و هم یک رهبر. مارکس هم اقتصاددان بود، هم جامعه‌شناس، هم سیاست‌دان و هم تاریخ‌دان. اون حتی بزرگ‌تر از اینها بود. مارکس در کنار اسمیت و کینز به عنوان یکی از پدران علم اقتصاد شناخته می‌شه و خیلی‌ها هم اون رو پایه‌گذار جامعه‌شناسی مدرن می‌دونن. اما مارکس در نهایت از سقوط سرمایه‌داری ناامید شد. اقتصاددان‌ها باید یاد می‌گرفتن که با این نظام کنار بیان.

درست همون زمانی که رابرت بلینکو از کارخونه‌ی ریسندگی لودهام فرار می‌کرد، همون زمانی که کارگران فرانسوی پرچم سرخ رو بر بالای ساختمان مرکز شهر پاریس به احتزاز در می‌آوردند و همون زمانی که مارکس اولین میتینگ اینترناسیونال رو برگزار می‌کرد، جو دیگه‌ای در آمریکا حاکم بود. اونجا خبری از امتیازات خانوادگی و مبارزه کارگری نبود. آمریکا سرزمینی بود که بسیاری از افراد در شروع کار، هیچ‌چیز نداشتن و اگه کسی چیزی می‌خواست، باید با چنگ و دندون براش می‌جنگید و بدستش می‌آورد. آمریکا، به معنای واقعی کلمه، غرب وحشی بود.

مسافری که اون زمان از انگلیس به آمریکا می‌رفت، شاید متوجه تفاوت چندانی بین کارخونه‌های این دو کشور نمی‌شد. اما وقتی به مجامع سرمایه‌دارها و اشراف این کشورها سری می‌زد، انگار وارد دنیای جدیدی شده بود. بر خلاف انگلیس، که جایگاه فرد براساس موقعیت خانوادگی‌ش تعیین می‌شد و پسر جای پدر رو می‌گرفت، در آمریکا خبری از جایگاه اشرافی افراد نبود. چیزی که جایگاه فرد رو مشخص می‌کرد، پول و قدرتش بود و در راه کسب پول و قدرت هم هیچ مانعی سر راه افراد وجود نداشت. بسیاری از میلیونرهای اولیه آمریکایی آدم‌های بی‌همه‌چیزی بودن که با توسل به هر اقدام غیرقانونی‌ و غیراخلاقی‌ای به ثروت‌های کلان رسیده بودن. ثروت و قدرت هم جای پای محکمی بود برای کسب شهرت در جامعه آمریکا.

بسیاری از سرمایه‌دارها و خانواده‌های مشهور آمریکایی از همین قماش بودن. جان پی مورگان، راکفلرها، مارکوس گلدمن و  ساموئل ساکس، کورنلیوس وندربیلت و لیست بلندبالایی از اسم‌های معروف دیگه کسایی بودن که در همین دوره و با زیرکی و طمع خاص‌شون به ثروت‌های کلان رسیدن و در این مسیر هم به هیچ قاعده و قانونی پایبند نبودند.

مثلاً کورنلیوس وندربیلت، نابغه‌ی افسانه‌ای بازرگانی آمریکا، نامه‌ای به رقباش نوشت:

«آقایان محترم

شما بر آن هستید که مرا نابود کنید. من شما را از راه قانونی تعقیب نمی‌کنم. راه قانون طول می‌کشد. اما حتماً شما را نابود خواهم کرد.

ارادتمند

کورنلیوس وندربیلت»

و همین کار رو هم کرد.

تنها تفاوت آمریکایی‌ها با اروپایی‌ها، بی‌اعتنایی‌شون به قانون نبود. بلکه بین اونها خبری هم از اخلاق اشرافی اروپایی نبود. یک مورد جالب از همچین رفتارهایی برمی‌گرده به رقابت بین جیم فیسک و جی‌. پی.‌ مورگان سر بخشی از یک خط راه‌آهن جدید‌التاسیس. رقابت فیسک و مورگان حتی به درگیری مسلحانه هم رسید. در نهایت توافق کردند که هر کدوم لکوموتیوی رو روی هر دو سر خط قرار بدن و بعد این دو لکوموتیو رو بهم بکوبن و هرکسی که لکوموتیوش از خط خارج شد، تسلیم بشه. اما حتی بعد از این ماجرا هم بازنده تسلیم نشد. آخرش دو طرف ریل و پایه‌های خط رو کندند و بردند.

یا یه داستان جالب دیگه، ماجرای شرکت مس آناکونداست. هنری راجرز و ویلیام راکفلر بدون اینکه حتی یک قرون پرداخت کنند، فقط با ثبت شرکتی روی کاغذ و استفاده از سهام این شرکت تخیلی برای وام‌گرفتن از بانک ۳۶ میلیون دلار به جیب زدند.

بمب‌گذاری با دینامیت، بچه‌دزدی، قتل، سرقت و فریبکاری همه بخشی از کسب‌وکار سرمایه‌دارهای آمریکایی بود. برای این سرمایه‌دارها هیچ اهمیتی نداشت که چه تصویری ازشون وجود داره. وقتی از مورگان پرسیدن که چه کاری برای مردم کرده، پاسخ داد «من هیچی به مردم مدیون نیستم». این کارها برای مردم عادی هم طبیعی بود و با شوروشوق اخبار کلاهبرداری‌های سرمایه‌دارها رو دنبال می‌کردند.

در دورانی که خدواندان ثروت و قدرت با غرور و تفرعن بر مردم عادی حکومت و همدیگه رو با بی‌رحمی لگدمال می‌کردند، اقتصاددان‌ها ساکت بودند. اقتصاددان‌های آمریکایی یاد گرفته بودند که در قالب نظریات شسته‌رفته هم‌نوعان اروپایی‌شون فکر و آمریکا رو به زور در قالب این نظریات جا کنند. از مسابقه بی‌رحمانه سرمایه‌دارها به عنوان «صرفه‌های اقتصادی و انباشت» دفاع می‌کردند و به فریب و دغل‌کاری اونها، می‌گفتند «بنگاه تجاری». در کتاب‌های اقتصاددان‌های آمریکایی اون دوره خبری از میلیونرهای خشن و فریبکار نبود بلکه سرمایه‌دارهایی رو می‌دیدیم که با فداکاری و کوشش خستگی‌ناپذیر و مهارت خودشون ثروتمند شدند و جامعه رو هم منتفع کردند. خلاصه مطلب اینکه جریان اصلی اقتصاد داشت از شرایط جامعه آمریکا دفاع می‌کرد و نمی‌تونست جور دیگه‌ای به جامعه نگاه کند. لازم بود یک خارجی از زوایایی که آمریکایی‌ها نمی‌بینند، به جامعه آمریکا نگاه کنه. این خارجی کسی نبود به جز تورستین وبلن.

وبلن در آمریکا متولد شده بود اما تبعه هیچ کشوری نبود. رگ‌و‌ریشه‌ش به کشاورزای نوروژی برمی‌گشت. طبق عرف لباس می‌پوشید و آرایش می‌کرد. در نگاه اول وبلن شبیه یک آدم عادی بود. اما چشم‌های ریز و نافذش خبر از ذهنی دقیق و زیرک می‌داد و ظاهر معمولی‌ش هم مهم‌ترین ویژگی شخصیت وبلن رو پنهان می‌کرد. وبلن از جامعه آمریکا گریزان بود و هیچ تعلقی رو بهش احساس نمی‌کرد. سایر اقتصاددان‌ها، از جمله اسمیت و مارکس، با تمام تفاوت‌هایی که داشتند، خودشون رو بخشی از جامعه می‌دونستند. یا اون رو ستایش می‌کردن یا ازش خشمگین و ناامید بودن. اما وبلن اینطور نبود. وبلن از همه جدا بود، در هیچ کار جمعی‌ای مشارکت نمی‌کرد و به کسی هم تعلق خاطر نداشت. رفتارهایی که در جامعه عادی تلقی می‌شد در چشم وبلن زننده و عجیب و غریب بود. دنیا برای وبلن نفرت‌انگیز و آزاردهنده بود.

رفتارهای وبلن هم مثل شخصیتش عجیب و غریب بود. از نصب تلفن تو خونه‌ش امتناع می‌کرد. کتاب‌هاش رو کنار دیوار روی هم تلنبار می‌کرد. مرتب‌کردن تخت‌خواب رو کار عبثی می‌دونست و ظرف‌هاش رو هم نمی‌شست. برای تمسخر نظام آموزشی به همه دانشجوهاش یک نمره ثابت می‌داد ولی اگه دانشجویی برای دریافت امتیاز تحصیلی به نمره بیشتر نیاز داشت، نمره‌ش رو اضافه می‌کرد و لیست حضوروغیاب دانشجوها رو بهم می‌ریخت تا آموزش دانشگاه رو به دردسر بندازه. وبلن از این رفتارهای سادیستی کم نداشت. یک بار کیف دستی کشاورزی رو گرفت و لونه زنبوری رو توش گذاشت و به کشاورز پس داد. همه‌چیز به نظر وبلن مسخره بود و با همه‌کس شوخی می‌کرد. وبلن حتی با علم اقتصاد هم شوخی می‌کرد.

وبلن علم اقتصاد دوره خودش رو که سعی داشت با حساب دیفرانسیل به حقیقت پدیده‌های جهان برسه، تحقیر می‌کرد. وبلن به اینکه چطور نظم خودانگیخته باعث می‌شه امور جهان به خودی خود سروسامون بگیره، علاقه‌ای نداشت. چیزی که برای وبلن جالب بود، چرایی پدیده‌های جهان بود نه چیستی اونها. وبلن با بازی اقتصاد کاری نداشت بلکه سر وقت بازیکنان رفت. وبلن دسیسه‌ها و توطئه‌های میلیونرهای آمریکایی رو می‌دید اما عادات و رسومی که ایجادکننده این دسیسه‌ها می‌شد، براش جالب‌تر بود. همه مو رو می‌دیدند و وبلن، پیچش مو رو. او به تعارفات و صحبت‌ها و پوشش‌ها و رسوم مردم نگاه می‌کرد و ریشه‌ای برای رفتارهای اقتصادی‌شون پیدا می‌کرد. از این نظر وبلن بیشتر یک مردم‌شناس بود تا یک اقتصاددان.

اما تورستین وبلن کی بود؟ وبلن فرزند ششم یک خانواده مهاجر نروژی بود که در حاشیه شهر میلواکی زندگی و کشاورزی می‌کردند. پدرش، تامس وبلن، مردی گوشه‌گیر و غیراجتماعی‌ بود و مادرش، کری، زنی خون‌گرم و مهربان. تورستین از همون ابتدا هم کودک عجیب‌و‌غریب و تنبلی بود. به جای بازی و کار در مزرعه در اتاق زیرشیروونی کتاب می‌خوند و روی آدم‌ها اسم‌های مسخره می‌گذاشت. تورستین کودک بسیار باهوشی بود. یکی از برادرانش این طور تعریف می‌کرد که تورستین از بچگی همه‌چیز رو می‌دونست و هر سوالی ازش می‌کردم، با شرح جزئیات جواب می‌داد. البته بعداً فهمیدم بیشتر حرف‌هایی رو که تحویلم می‌داد از خودش درآورده بود. اما حتی دروغ‌هاش هم خوب و جالب بود.

مهاجرین نروژی در آمریکا جامعه بسته و متحدی داشتند. اونها نروژی صحبت می‌کردند و وطن‌شون رو نروژ می‌دونستند. در نتیجه وبلن زمانی که می‌خواست به دانشگاه بره، هنوز به خوبی نمی‌تونست انگلیسی صحبت کنه. شخصیت غیرعادی وبلن در کنار شیوه‌ی تربیتی خاصش باعث شد که خطی پررنگی بین وبلن و دنیای اطرافش کشیده بشه. این فاصله هم تا آخر عمرش باقی موند و وبلن همیشه نسبت به جامعه آمریکا بیگانه باقی موند.

خانواده تورستین اون رو به کارلتون کالج فرستادند به امید اینکه تحصیلات مذهبی رو بگذرونه و وارد کلیسای لوتری بشه. اما وبلن روح ناآرومی داشت و همچین زندگی‌ای، راضیش نمی‌کرد. وبلن شیطنت‌های زیادی داشت و استاداش رو مدام عصبانی می‌کرد. در همین حین هم با الن رولف، برادرزاده‌ی رئیس دانشکده، آشنا شد و چند وقت بعد هم با هم ازدواج کردند. البته رابطه‌ی این دو نفر فراز و نشیب بسیاری داشت. در همین دانشکده هم بود که وبلن با استادی به نام جان بیتس کلارک آشنا شد. کلارک یکی از رهبران مکتب اقتصاد نئوکلاسیک بود و آشنایی باهاش تاثیر عمیقی در وبلن بجا گذاشت. کلارک وبلن رو تشویق به مطالعه اقتصاد نئوکلاسیک کرد. طی همین مطالعات بود که وبلن به ماهیت و محدودیت‌های جریان اصلی اقتصاد پی برد و شاکله‌ی اندیشه‌ی اقتصادیش شکل گرفت. بعد از اینکه وبلن تحصیلات کالج رو به اتمام رسوند، برای ادامه تحصیلات سراغ چندتا دانشگاه رفت. اما علارغم تلاش‌هاش موفق نشد بورس تحصیلی اون دانشگاه‌ها رو بگیره. در نهایت موفق شد وارد دانشگاه ییل بشه و در رشته فلسفه مدرک دکترای خودش رو دریافت کنه. البته وبلن همه‌چیز می‌خوند. از آثار سیاسی و اقتصادی و جامعه‌شناسی گرفته تا تاریخ و جغرافیا و مردم‌شناسی. اما همه‌ی اینها باعث نشد آینده‌ی روشنی براش رقم بخوره. بعد از فارغ‌التحصیلی وبلن دنبال شغل‌های زیادی رفت و کارهای زیادی انجام داد. اما در هیچ‌کدوم موفق نشد. نه تونست استاد دانشگاه بشه و نه اقتصاددان اداره راه‌آهن. این بیکاری هفت سال ادامه پیدا کرد و در این فاصله تنها کاری که وبلن کرد، مطالعه بود. بالاخره بعد از هفت سال خانواده وبلن تصمیم گرفت که وبلن باید ادامه تحصیل بده. در نتیجه وبلن یک روز سری به دانشگاه کورنل زد و یک‌راست رفت به اتاق لارنس لافلین، یکی از سردم‌داران اقتصاد کلاسیک و گفت «من تورستین وبلن هستم». وضعیت عجیب پوشش و رفتار این خارجی روی لافلین اثر گذاشت و براش شغلی توی دانشگاه دست‌وپا کرد. سال بعد که دانشگاه شیکاگو تاسیس شد و لافلین ریاست بخش اقتصاد اون دانشگاه رو بدست آورد، دست وبلن رو گرفت و با خودش به شیکاگو برد. بالاخره وبلن در سن ۳۵ سالگی اولین شغل جدی خودش رو در دانشگاه شیکاگو بدست آورد. و از قضا اون دانشگاه دقیقاً آیینه‌ی تمام‌نمای چیزی بود که وبلن می‌خواست بررسی‌ش کنه. بنیانگذار اون دانشگاه کسی نبود به جز جان راکفلر. دانشگاه حتی سرودی داشت برای ستایش راکفلر. در همین دانشگاه بود که وبلن با جامعه روشنفکران و دانشمندان آمریکا آشنا شد و در جریان رفتارها و رسوم طبقه مرفه آمریکا قرار گرفت. کم‌کم وبلن مورد توجه قرار گرفت و گستره‌ی دانشش باعث شهرتش شد. اما حتی در این زمان هم کسی نتونست در شخصیت گوشه‌گیر وبلن نفوذ کنه و بفهمه که وبلن چطور فکر می‌کنه. یک بار از همسرش پرسیدند که آیا وبلن واقعاً سوسیالیسته؟ همسرش در پاسخ گفت که حتی خود وبلن هم پاسخ این سوال رو نمی‌دونه.

بعد از هفت سال از شروع کارش در دانشگاه شیکاگو، یک روز وبلن پیش رئیس دانشگاه رفت و ازش خواست تا حقوقش رو بیشتر کنه. اما رئیس دانشگاه تقاضاش رو قبول نکرد و بهش گفت که نقش زیادی توی مطرح‌کردن و معرفی دانشگاه نداشته. وبلن هم در جواب می‌گه که اصلاً همچین قصدی نداشته. در نهایت لافلین وساطت کرد و دعوا بالا نگرفت. اما اگر وبلن اخراج می‌شد، دانشگاه شیکاگو فرصت بسیار مناسبی رو از دست می‌داد چرا که وبلن مشغول انتشار اولین کتاب خودش، به نام نظریه طبقه تن‌آسا بود. البته حتی خود وبلن هم انتظار نداشت که کتابش بگیره. او کتاب رو برای تعدادی از دانشجوهاش خونده بود و واکنش خاصی از اونها دریافت نکرده بود. اما خلاف انتظار، انتشار کتاب غوغایی بپا کرد. کتاب وبلن یک‌شبه تبدیل شد به نقل محافل روشنفکری آمریکا.

نظریه طبقه تن‌آسا واقعاً کتاب خاصی بود! حتی مارکس هم نتونسته بود از نظر تندی و گزندگی متن و همچنین دقت عجیبش در تحلیل پدیده‌ها به پای وبلن برسه. کسی که کتاب رو بخونه، چیزهایی رو می‌بینه که همیشه جلوی چشمش بودن ولی نمی‌دیدشون و از چیزهایی منزجر می‌شه که اونها رو بخش جدایی‌ناپذیر زندگی می‌دونست. وبلن جامعه رو به مهمل‌ترین و مضحک‌ترین شکل با تمام قساوت‌ها و ظلم‌هاش به نمایش می‌ذاره. کسی که این کتاب رو بخونه دیگه اون آدم سابق نمی‌شه.

اما حرف کتاب چیه؟ کتاب، همون‌ طور که از اسمش برمیاد، راجع به رفتارهای طبقه مرفه جامعه‌ست. وبلن به دنبال اینه که برای رفتارهای این طبقه، ریشه‌ی اقتصادی و تاریخی پیدا کنه و توضیح بده که چطور از برآیند رفتارهای این طبقه، نظام اجتماعی شکل می‌گیره.

اگه یادتون باشه، اقتصاد کلاسیک می‌گفت که آدم‌های عقلایی در جستجوی نفع خودشون باعث تخصصی‌شدن کار در جامعه می‌شن. اونهایی که باهوش‌تر و پرتلاش‌ترن به اوج می‌رسن و بعضی هم سقوط می‌کنند. اون‌هایی که به اوج می‌رسن، همون طبقه مرفه هستن. اما این تصویر وبلن رو قانع نمی‌کرد. وقتی وبلن جوامع بدوی سرخ‌پوستان آمریکا، آینوهای ژاپن و بیشه‌نشین‌های استرالیا رو بررسی می‌کرد، می‌دید که خبری از اون تصویر اقتصاد کلاسیک نیست. در این جوامع بدوی خبری از طبقات مرفه نیست و همه‌ی اعضای جامعه برای ادامه بقا مجبور به کارکردن هستند. کار برای کسی عار نیست و کسی هم حساب سودوزیان‌ش رو نگه نمی‌داره.

اما نوع دیگه‌ای از جوامع هم وجود داشت. پولینزی‌های اقیانوسیه، فئودال‌های اروپا و دایمیوهای ژاپنی نوع دیگه‌ای از جامعه پیشاسرمایه‌داری رو تشکیل می‌دادند. در این جوامع طبقه مرفه وجود داشت اما اعضای طبقه مرفه به هیچ‌وجه بیکار نبودند. برعکس، اونها مشغول‌ترین اعضای جامعه بودند. البته این طبقات، مولد ثروت نبودند. کار اونها، غارتگری بود و با زور و فریب ثروت خودشون رو به‌ چنگ می‌آوردند. البته این غارت معمولاً با تایید جامعه اتفاق می‌افتاد. این جوامع، جوامعی بودند که به اندازه کافی ثروتمند بودند تا طبقه غیرمولد رو تغذیه کنند و رسوم و روحیات این جوامع هم غارتگری طبقه مرفه رو مجاز می‌دونست و حتی اونها رو ستایش می‌کرد. در واقع افرادی که به جایگاه کارنکردن و تن‌آسایی رسیده بودن، مورد تحسین جامعه قرار می‌گرفتند. در مقابل هم کارکردن، پست و ناشایست تلقی شد. جامعه‌ای که برای زور و خشونت و غارتگری ارزش قائل می‌شه و شان اون رو بالا می‌بره، زحمت و تلاش انسان رو هم بی‌ارزش تلقی می‌کنه.

اما این جوامع تاریخی چه ارتباطی با جوامع امروزی دارن؟ وبلن معتقده که جوامع مدرن امروزی شبحی از اجداد وحشی‌شون هستند. طبیعت وحشی بشر در طول تاریخ تغییری نکرده و نخواهد کرد. به همین خاطر وبلن در زندگی امروزی میراث گذشته رو مشاهده می‌کنه. طبقه مرفه تفریحاتش رو عوض و شیوه‌هاش رو تلطیف کرده. اما هدف همونه که بود: غارت. البته دیگه خبری از زور شمشیر و دزدی آشکار نیست. الان طبقه مرفه فقط دنبال پول و انباشت پول و خرج مسرفانه اونه.

طبقه مرفه دنبال اینه که با نمایش مصرف مسرفانه‌ش فخرفروشی کنه و دلاوری غارتگرایانه خودش رو به نمایش بذاره. اما چرا این کار رو می‌کنه؟ وبلن توضیح می‌ده که هر فرد برای اینکه بین بقیه اعتباری پیدا کنه باید به حدی از ثروت برسه. دقیقاً همون طوری که مرد غارنشین باید قدرت فیزیکی خودش رو به بقیه نشون بده، انسان مدرن هم باید ثروتش رو به بقیه نشون بده. حالا در این شرایط همه توی یک رقابت قرار دارند تا برتری خودشون رو نسبت به بقیه نشون بدند. تا جایی که هرکس به طور غریزی حس می‌کنه که باید دنبال غارتگری باشه و رفتار غیرغارتگرانه باعث خفت و خواریه.

آیا این تحلیل به دور از واقعیته؟ برای پاسخ به این سوال کافیه یک بار اینستاگرام رو باز کنید و یخرده بچرخید تا با عکس مرد جوونی روبرو بشید که دست به سینه کنار ماشین گرون‌قیمتی ایستاده و پشتش خونه اعیونی‌ای دیده می‌شه. عضلات برجسته، تتوها، ریش و موی مرتب، همه نشون می‌دن که این جوون انقدر وقت اضافه داشته که به خودش برسه. وبلن به این می‌گه فراغت تظاهری. ماشین گرون، لباس‌های شیک و خونه اعیونی‌ش هم نشون می‌ده که انقدر پول داشته که خرج عطینا کنه. چیزی که وبلن بهش می‌گه مصرف تظاهری. در نهایت هم از خودش عکس گرفته و منتشر کرده تا به همه نشون بده که نیازی به کار کردن نداره و از بقیه برتره.

دو مفهوم مصرف تظاهری و فراغت تظاهری مهم‌ترین دستاوردهای وبلن برای اقتصاد و جامعه‌شناسی بودن. اما اگر این مصرف و فراغت تظاهری مختص تعدادی جوون مرفه و تن‌پرور بود، خیلی اهمیت پیدا نمی‌کردند. مسئله اینه که همه‌ی ما گاهی اوقات متظاهرانه مصرف می‌کنیم و متظاهرانه استراحت می‌کنیم. هر کدوم از ما در حد وسع‌مون کالاهایی می‌خریم که نیازی بهشون نداریم اما اعتبار ما رو نزد اطرافیان‌مون افزایش می‌ده. خرید گوشی‌های گرون‌قیمت، تابلوفرش‌های دیواری، عتیقه‌ها یا جواهرات نوعی از مصرف تظاهری محسوب می‌شه و به این نوع کالاها هم کالاهای وبلنی گفته می‌شه. در واقع کالاهای وبلنی، کالاهای لوکسی هستند که به هدف چشم‌و‌هم‌چشمی خریده می‌شن و برعکس کالاهای عادی، تقاضاشون با افزایش قیمت، افزایش پیدا می‌کنه. مطالعات مختلف نشون داده که در شرایط رکود اقتصاد، که درآمد کل جامعه کاهش پیدا می‌کنه، همه‌ی مردم، به جز فقیرترین گروه، قبل از اینکه مصارف رفاهی خودشون رو کاهش بدن، غذا و پوشاک خودشون رو کاهش می‌دن. این یعنی هیچ‌کس از ویروس چشم‌وهمچشمی و رقابت در امان نیست و رفتارهای نمایشی و خودنمایانه گاهی‌اوقات حتی از ضروریات زندگی هم مهم‌ترند.

اما یک نکته دیگه هم در نظریه طبقه تن‌آسای وبلن باقی مونده که باید بهش برسیم. این نظریه علاوه بر اینکه نوعی از رفتار مصرفی اعضای جامعه رو نشون می‌ده، توجیهی هم برای همبستگی اجتماعی ارائه می‌ده. اقتصاددانان گذشته نمی‌تونستند توضیح بدند که چرا جامعه در نتیجه‌ی رفتار منفعت‌جویانه‌ی اعضا و طبقات مختلف از درون فرو نمی‌پاشه. مثلاً اگه حرف مارکس درست بود و پرولتاریا در کشمکش دائمی و آشتی‌ناپذیر با سرمایه‌دار قرار داشت، پس چرا انقلاب رخ نمی‌ده؟ وبلن برای این سوال، جوابی داره. طبقات پایین اونقدر با طبقات بالای اجتماعی سر نزاع ندارند که به روشون شمشیر بکشند. نخ نامرئی ولی قدرتمندی طبقات اجتماعی مختلف رو بهم پیوند می‌ده. کارگرها تو این فکر نیستند که مدیران خودشون رو حذف کنند بلکه می‌خوان با اونها رقابت و چشم و همچشمی کنند. کارگران خودشون به این قضاوت عمومی رضایت داده‌اند که کاری که اونها انجام می‌دهند، شان و منزلت کمتری نسبت به مدیرانشون داره. در حقیقت کارگران دنبال این هستند که خودشون هم در زمره مدیران دربیان. در واقع نزاع طبقاتی رخ نمی‌ده چرا که طبقات پایین دنبال این هستند که جای طبقات بالا رو بگیرند و نه اینکه اونها رو سرنگون کنند.

انتشار کتاب نظریه طبقه تن‌آسا بلوایی به پا کرد و وبلن رو به نه به عنوان یک اقتصاددان، بلکه به عنوان یک طنزنویس به شهرت رسوند. حتی همکاران وبلن هم براشون سوال شده بود که الان وبلن رو باید اقتصاددان محسوب کنند یا جامعه‌شناس. هیچ‌کس هم نمی‌دونست که وبلن طرفدار مارکسه یا منتقدش.

دومین کتاب وبلن با نام نظریه بنگاه اقتصادی در سال ۱۹۰۴ میلادی منتشر شد. این کتاب نتونست به اندازه نظریه طبقه تن‌آسا مورد تمجید جامعه قرار بگیره و به حلقه‌های روشنفکری وارد بشه. چرا که کتاب به صورت خیلی فنی و پیچیده نوشته شده بود و فقط به درد اقتصاددان‌ها می‌خورد. انگار وبلن دنبال این بوده که به همکارای دانشگاهیش نشون بده که می‌تونه «اقتصاد کلاسیک» بنویسه. حرف کتاب هم این بود که از زمان آدام اسمیت تمام اقتصاددان‌ها سرمایه‌دار رو موتور محرکه پیشرفت اقتصادی می‌دونستند. اما توی این کتاب وبلن سرمایه‌دار رو به عنوان خرابکار نظام اقتصادی تصویر می‌کنه که با توجه به وضعیت آمریکا چندان دور از ذهن نبود.

اما دوران خوب وبلن بالاخره به پایان رسید. سال ۱۹۰۶ وبلن به خاطر رفتار نامناسب و غیراخلاقی از دانشگاه شیکاگو اخراج شد. کار وبلن از خوشنامی به رسوایی کشیده بود و نتونست در هیچ دانشگاه دیگه‌ای کار پیدا کنه. چند سال بعد همسرش هم ازش طلاق گرفت. حالا وبلن، که در خونه زنش زندگی می‌کرد، بی‌خانمان شده بود. وبلن بیچاره در زیرزمین خونه دوست اقتصاددانش جایی برای موندن پیدا کرد. در همین زیرزمین بود که دو کتاب تندوتیز دیگه راجع به نظام آموزش عالی در آمریکا و همین‌طور امپراطوری آلمان نوشت. وقتی بالاخره جنگ جهانی اول شروع شد، وبلن برای شرکت در جنگ داوطلب شد. جالبه مردی که وطن‌دوستی رو یکی از نشونه‌های فرهنگ وحشیانه می‌دونست، نتونست کنار بشینه. اما اداره جنگ هم وبلن رو نمی‌خواست. درخواست وبلن مدام پاسکاری می‌شد تا اینکه بالاخره در یک اداره، پست بی‌اهمیتی بهش دادند.

با اتمام جنگ وبلن دوباره بیکار شد. بعد از مدتی ریاست مجمع اقتصادی آمریکا بهش پیشنهاد شد. اما وبلن این پیشنهاد رو رد کرد و گفت: «این جایگاه را، وقتی که به آن احتیاج داشتم به من پیشنهاد نکردند.» بالاخره کلبه‌ی چوبی کوچکی رو خرید و باقی عمر خودش رو در اونجا گذروند. این مرد از همه‌چیز ناامید شده بود. دیگه امید اصلاح هیچ‌چیزی رو نداشت. وبلن وقتی که به گذشته نگاه می‌کرد، می‌دید که زندگیش نه شاد بوده و نه موفق. کارش شده بود اینکه بی‌اعتنا بشینه رو صندلی چوبی توی ایوان و اجازه بده موش‌ها و راسو‌ها از روش رد بشن در حالی که خودش هم آروم و بی‌حرکت، غرق در افکار دور و دراز کلبه چوبی خودش رو ورانداز کنه.

تورستین وبلن در سن ۷۰ سالگی، درست چند ماه قبل از رکود بزرگ آمریکا مرد و وصیت‌نامه‌ای دست‌نویس و بدون امضا بجا گذاشت که توش خواسته بود فوراً و بدون هیچ تشریفاتی جسدش سوزونده بشه و خاکسترش به دریا ریخته بشه، هیچ مراسمی براش برگزار نشه و هیچ نشونه‌ای ازش باقی نمونه. جسدش سوزونده شد و خاکسترش به دریا ریخته شد اما وبلن فراموش نشد. آثار این مرد آغازگر شاخه‌ای از علم اقتصاد بود به نام اقتصاد نهادی یا نهادگرایی. وبلن به اقتصاددان‌ها یاد داد که آدم‌ها ماشین‌های محاسبه‌گر نیستن و باید نقش تکامل و نهادها در شکل‌دهی به رفتار اقتصادی رو در نظر گرفت. حالا که نزدیک ۹۰ سال از مرگ وبلن می‌گذره، نهادگرایی به بخش مهمی از مطالعات اقتصادی تبدیل شده تا جایی که امروزه نهادگراهایی مثل دارون عجم اوغلو جزو جریان اصلی اقتصاد محسوب میشن

البته همه اقتصاددان‌ها آدم‌های منزوی و غمگینی نبودند. در اپیزود بعدی نیم‌سکه به سراغ مرد شگفت‌انگیزی می‌ریم که هیچ‌چیز کم نداشت و سرآمد مردان عصر خودش بود. نام این مرد با نام اقتصاد کلان گره خورده. کسی که نه تنها نظریه اقتصادی رو متحول کرد، بلکه شیوه‌ی عملکرد تمام دولت‌های پس از خودش رو هم تحت تاثیر قرار داد. این مرد کسی نبود به جز جان مینارد کینز.

 


در شرایطی که آمریکا به سرزمین میلیاردرهای انحصارگر و خشن تبدیل شده بود، اقتصاددانان آمریکایی در تلاش برای توجیه وضعیت جامعه آمریکا با استفاده از نظریات اقتصاد کلاسیک بودند. در این شرایط تنها یک بیگانه زیرک می‌توانست متوجه نقطه‌ ضعف رویکرد اقتصاددانان آمریکایی شود. آن نقطه ضعف، نادیده‌گرفتن نهادها بود و آن بیگانه، تورستین وبلن.

نویسنده: علی ملک‌محمدی

راوی: امین قاضی

تدوین و تنظیم: ایمان اسلام‌پناه

کارگردان: بهداد گیلزادکهن

اسپانسر:

ایران‌بیت‌کوین | وب‌سایت

به اشتراک بگذارید

تلگرام
واتس‌اپ
توییتر
فیسبوک
لینکدین

2 پاسخ

  1. با سپاس و درود بر شما،مطالب انتخابی جالب و در خور قدردانیست،لذت بردم و حظ میبرم،گوینده بسیار مسلط بر مطالب و تاثیر گذار بر ذهن است،شمرده،با فصاحت کامل کلمات را ادا میکند.ارزوی توفیق برایتان دارم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *